ای دیده خون ببار ک این فتنه کار توست.
همسایه بغلی دو ماه پیش عزمشو جزم کرد بره پیاده روی. در این راستا! رفت یک جفت کفش پیاده روی خیلی عریض و طویل از پستوهای خونش کشید بیرون که مراسم پیاده روی دقیق اجرا بشه. تا این جا همه چی آرومه مشکل از اون جایی شروع میشه که همسایه بغلی بدون توجه به سوابق درخشانش تو ورزش کردن (اشاره ب شکم فرد مذکور) تصمیم گرفت کفشای عریض و طویل پیاده رویش رو دیگه نبره تو پستوهای خونه اش برای همین گذاشته پشت در بمونن که برای پیاده روی بعدی که یحتمل قرار بوده دو روز بعد باشه آماده باشن. ولی خب الان دوماهه این کفشا پشت در خونه من پارک شدند و از جاشون تکون نخوردن. دیروز بهش گفتم : " جدیدن اون گربه سیاهه رو دیدید که میاد تو ساختمون؟ " گفت آره باید ی فکری ب حالش بکنیم. منم از فرصت استفاده کردم گفتم :" آره ب هرحال گربه است دیگ سردش میشه رو زمین نمیشینه جای گرم میخواد مثلن این کفشای شما گزینه خوبیه" خب نتیجه اینکه الان اون کفشا دوباره رفتن تو پستو و پشت در خونه من پاکسازی شده. بلاخره یکی باید اون کفشا رو از تو پارک در میوورد یا نه ؟ گربه ها رو دوست ندارم ولی از این یکی ممنونم.
نامزد اونطرف: من خیلی خستم احساس میکنم خواب داره ب من مستولی میشه.
اونطرف با قیافه غمگین گون: سعیده من حس میکنم ما اصن با هم تفاهم نداریم.
اینطرف: چرا اونوخ ؟!
اونطرف: آخه ما مازندرانیا در این جور مواقع میگیم خواب ما رو پارَه بَیدِه یا میگم خواب ما رو جر ایدِه.
:|
این هم اضافه میشه ب رویاهام، میدونم. دلم میخواست به جای اینکه هربار ک منو میبینه سرتا پامو برانداز کنه و اخماشو بکشه تو هم ، به جای اینکه تلاش کنه حالمو بگیره بفهمه من حق انتخاب داشتم همونطور ک اون داشت. منم میتونم بگم آره یا نه و ب خاطر اینکه من دانشجو ام و اون استاد این حق از من سلب نمیشه. شانس از این خجسته تر ک اتاقش تو همون سالنیه ک اتاق استاد مشاورم هست؟
امروز امتحان استاد مشاورم بود. امروز همه کمر همت بسته بودند از من دلخور باشند. هفته پیش ب استاد گفتم نمیتونم بیام رو اسکایپ بدون هیچ توضیح کم و زیادی ی هفته هم از خودم خبر ندادم.اخمو بود. حق داشت؟ نمیدونم. اساسی سرما خوردم دو روزه حرف هم نمیتونم بزنم امیدوار بودم امروز از چشمای قرمز و قیافه بی حالم بفهمه نمیتونم توضیح ی هفته غیبتم رو بدم. خوش بختانه امیدم به واقعیت بدل شد!
کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد...
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد...
خاطره یه تجربه با اصل اون تجربه میتونه خیلی متفاوت تر باشه. خاطره ها مقدس ترند بزرگترند گاهی حتی از اصل تجربه دردناکترند حسی ک از مرورشون ب آدم دست میده انگار ک خیلی عمیق تره چون شالوده ذهن هم بش اضافه میشه. وقتی میخوایم خاطره ی تجربه خوب رو یادآوری کنیم تمام حس های خوبمون تو اون زمینه فعال میشه حاصلش میشه چیزی ک ما میخوایم. نمیدونم تا حالا بش دقت کردی یا نه؟ چون مطمئنم حسش کردی. یادآوری ی خاطره بد میتونه به مراتب دردناکتر از حسی باشه ک تو اصل واقعه داشتیم و یادآوری ی خاطره خوب میتونه خیلی شیرین تر از اصل واقعه باشه.
+ نمیتونم پستم رو تموم کنم. سر رسید روی میزم پر شده از جمله هایی ک تموم نشدند. این آشفتگی ک گرفتارش شدم رو دوست ندارم. دلم بی خیالی مثال زدنیم تو برخورد با اتفاقای دور و برم رو میخواد. آدمایی بودند مثل نیکولا و هستند مثل بهترین جان ک زندگی من رو سبک کردند باعث شدند عمیقا بهم حس سبکی دست بده. ولی مشکل من دقیقا عمیق بودن این حس سبکیه. این از من خیلی بزرگتره از سطح تحمل من خیلی بالاتره.
به همون اندازه ک عاشق کاشف لازانیام دقیقا به همون اندازه و چ بسا فراتر از کاشف تاس کباب متنفرم :| خاک تو سرت با این سطح خلاقیتت. مثلن فکر کردی ب سیب زمینی پخته و لوبیا پخته و آب و رب و سایر مخلفات ی اسم کباب بچسبونی کشف مزخرفت خوشمزه میشه؟
این چنین ب طوفان تن مرا سپردی ؟
فرزندم با عینک نخواب.
ی روز ک خط چشم کشیدی برای رفع خستگی با ده تا انگشتت چشماتو ماساژ نده.
وقتی هدست تو گوشته یدفه از پشت میزت بلند نشو وگرنه لپ تاپ و کل تشکیلات جانبیش بدنبال این حرکت انتحاریت میاد پایین.
وقتی مزه ی قرص ب نظرت خیلی لعنتی میاد سعی نکن بدون آب بخوریش.
فرزندم بفهم این چیزا رو :|
دو ماه یه لشگر آدم افتاده بودیم دنبال چارتا اسلاید ناقابل ضروری! ک یافت نمیشد. دیشب وسط خواب بیداری ب آقای چارخونه گفتم اسلایدهای دکتر پ رو میخوام. از معجزات آقای چارخونه اینه که نیم ساعت بعدش کل اسلایدا با ایمیل دو تا از TA ها رو تلگرامم بود. الان دیگه کار من از ارادت گذشته من ب آقای چارخونه ایمان آوردم حتی ! :)
ناپرهیزی کردم آدرس اینجا رو دادم ب چن نفر ک دلم میخواد دوباره بنویسن. لیلی جانم شما تو صدر جدولی :) حیف اون وبلاگای خوب ک خواننده دارند ولی دیگ نویسنده ندارند یا ب لطف ترکیدن اخیر بلاگفا دیگ کلن وجود ندارن. بنویسین دوباره. کاش بنویسین.
آقای کارل گوستاو یونگ! مگه تو نگفتی که بلندترین رویاهای ی آدم کمتر از سه ثانیه طول میکشند؟ پس بیا پاسخ گو باش بیا بگو چرا ی رویای کمتر از سه ثانیه میتونه تا این حد منو بی حال کنه. بیا بگو اگ کمتر از سه ثانیه است چرا بابا ازم میپرسه که چی اینطوری کلافه ات کرده؟چرا وقتی میخوابی اینقدر بیقراری؟
آقای یونگ تو ک میتونی روان درمانگری تا اون حد خاص باشی تو ک میتونی برجسته ترین شاگرد فروید باشی بگو لدفن! چرا وقتی خودآگاه آدم بی خیال شده و دست از سر گذشته و آینده برداشته ناخودآگاه آدم ول کن ماجرا نیست؟ هوم؟
باور کن ی روز وسط مارپله بازی کردنمون ی روز دقیقن وقتی خیلی تلاش کردیم تا از نردبونا بریم بالا ی روز ک ی مار بزرگ نیشمون زده و با سر خوردیم زمین ی روز ی روزی که اون پایین نشستیم و حسرت اونایی ک بالاهستند رو میخوریم یا از اون بالا پایینی ها رو دید میزنیم و احساس غرور بمون دست میده ی روز ک تو حسرت ی جفت شیشیم! یکی از همین روزا ک از دست مارهای این مارپله ی لعنتی و نردبون های بی دوومش حسابی خسته شدیم یکی میاد میگ اونایی ک منچ بازی میکردن بیان جلو. لابد ما هم با تعجب ازش میپرسیم منچ ؟! اونم بی حوصله جوابمونو میده که جمع کنید بابا! از اولش هم قرار بود منچ بازی کنید ولی شما اینقد شوتید ک اون ور صفحه رو ندیدید. اونوقت دیگ مارها معنی ندارند نیشاشون درد نداره نردبونا پوچ ب نظر میرسند بالا و پایین فرقی نداره جفت شیش اوردن هیجان نداره. میاد اون روز.
اینترنت طی سی سال هر سال دو برابر بزرگتر شده. ایده اولیه اینترنت و مکانیزم هایی ک توش ب کار رفته اونقدر قوی بوده ک بشه روی اون همچین رشد غیرقابل پیش بینی رو پیاده سازی کرد. به خاطر این رشد وسیع، اینترنت دو بار توی ازدحام سقوط کرده ولی دوباره قد علم کرده، وایساده و شده غول بزرگی ک الان هست. ایده اولیه اینترنت جالب ترین ایده ای بوده ک من تو کل دوران تحصیلیم راجبش یاد گرفتم. هر چند ب خاطرش مجبور شدم ی ترم کلاسی رو تحمل کنم ک غالب افرادش بچه های نچسب گروه آی تی بودن از اون دسته پدیده هایی ک دلشون کلاس جبرانی میخواد و حاضرن هر روز میانترم بدن، ولی ارزشش رو داشت.
+از نشونه های اومدن مامان ب اینجا اینه ک چای ساز محبوبم میره تو کابینت چون چای توش مزه نداره و پلو پزم هم نقل مکان میکنه روی یخچال چون برنج توش مزه آب میده و تلاش های من برای قانع کردن مامان ک درجه سه پلوپز تدیگ های خفنی میده کاملن بی حاصله. من خدا رو شکر میکنم ک زندگی دانشجوییم تا همین حد بیشتر از تکنولوژی های بی مزه بهره نبرده وگرنه الان همشون ب لطف مامان تو کابینت دور هم خوش بودن.
+زنگ زدن ب بابا ک شب بیایید خونه ما. بابا بشون گفته سعیده امتحان داره هفته بعد حتمن میاییم. اونام گفتن عه! باشه پس ما فردا داریم میاییم اونجا. بابا هم گفته عه! اره اینطوری خیلی خوبه شما بیایید. ب قول استاد کنترل خطی "ی اینطو چیزین" و بازم ب لطف زندگی دانشجویی خونه من خیلی از فرش بهره ای نبرده و من الان دارم طی میکشم :| امتحانمم سلام میرسونه نقطه.
ی چیزایی به ذهنم میاد و مینویسمشون تا بیست و چارساعت بعد هم همه چی اوکیه هنوز ب نظرم جالب میان و ارزش نوشتن داشتند. ولی نمیدونم چرا بعد از اون بیست و چهار ساعت با احتمال پنجاه درصد به این نتیجه میرسم ک باید برن جزو چرک نویسام.