دکتر تو جلسه عمومی شرکت خاطر نشان کرد ک وارد شدن ب اینجا کار خیلی سختیه ولی بیرون رفتن ازش اصلن، شما اگ الان ب من بگید خدافظ میخوام از این شرکت برم، ن تنها جلوتون رو نمیگیرم تا دم درم بدرقتون میکنم، ولی هرگز دیگ نمیتونین برگردین! 

مام همینقد دوست داریم دکتر جان شرمندمون میکنی ب خدا.


هرچی نشده باشم تو این چن وقت حداقل یه ویکی نویس حرفه ای شدم :/ 


نتیجه جو گیری برای تغییر دکوراسیون خونه شده اینکه گردن و دست چپم ب طرز وحشتناکی گرفته :/ دارم میرم سرکار، فکرم پیش الگوریتمیه ک نصفه مونده، رییس دوبار تاکید کرده ک باید فلن بذارمش کنار و برم بخش تایمینگ، نمیدونم چطوری جرات میکنه این پیشنهاد بی شرمانه رو بده :/ ی درصد فکر کن من کارم رو نصفه رها کنم. اشتیاق من برای تموم کردنش ب حدیه ک دو تا کوکی صبونه و اب معدنیم رو جا گذاشتم خونه و با این وضع ی وریم دارم میرم شرکت. اونجوری نگام نکن من اب معدنیم رو جا گذاشته باشم درست مث اینه ک ی دست و ی پام رو جا گذاشته باشم خونه :(


این ساعت صبح بیرون اومدنو دوس دارم، هرچند ترافیک نسبت ب تابستون سه برابر شده ولی دیدن بچه مدرسه ای ها کیف داره. دلم میخواد جای اونا باشم؟ نبابا دیگ اینقدام احمق نیستم، دوسشون دارم، فسقل بودنشونو، ابعاد دنیاشونو، حرفایی ک به هم میزنن، اینکه همشون به طرز جالبی یا بامزن یا قشنگ، تو این شهری ک هیچ منظره ی جذابی واسه دیدن نداره، دیدن قد و قواره و صورتای این فسقلیا یه کیف خوبی داره.