چند روزه من رو با ماشینش میرسونه خونه. آدم خوش صحبتیه. تو این چن روزه از رابطه هاش برام گفته و شکست های پی در پی ش. قبلن ازش زیاد خوشم نمیومد. یه ژست همه چیز دانی دوست نداشتنی داره ک البته تازه کارا رو خوب جذب میکنه ب خودش. همیشه سرنهار یه لکچر تو آستین داره در باب فمنیست بودن و اینکه چقدر دختر مستقل و قوی ایه. خب واضح گفتم؟ تو هم فهمیدی چه نقاب بزرگی زده رو همه ی شکست هاش و ب جای اینکه دنبال علت بگرده خودش رو با زرق و برق من چقد مستقلم گول زده؟ یه چیزی رو همیشه یادت باشه " آدما تو رفتارشون دقیقن همون چیزی رو مدام فریاد میزنن که ندارنش" چون میترسن با ضعفشون رو ب رو شن یا میترسن تو ببینیش. 


هرچی بیشتر میرم جلو بیشتر حرف برای نگفتن دارم. این چیزی نیست که به نظر من خوب باشه. سکوتی نیست که از آرامش بیاد. راهی هم برای نجات دادن خودم پیدا نمیکنم.