شقایق ها هنوز منتظرند

بچه ک بودم همیشه این خیال با من بود ک تو یک جایی پشت درخت های باغ آقاجون پنهان شده ای فکر میکردم مرا در حال بازی میبینی. میدانی گاهی از اینکه خودت را نشان نمیدادی چقدر حرصم میگرفت ؟ توی ذهنم هزار جور نقشه ی رو کم کنی برایت طراحی میکردم هزار جور نقشه ای ک همه را تا آخر روز فراموش میکردم آنقدر ک روز بعد دوباره منتظرت بمانم. قرار بود روی در چاه زیر درخت توت برای من نشانه ای بگذاری نشانه ای ک مخصوص تو باشد یک روز فهمیدم آن نشانه یک دسته گل شقایق است . من ک هیچ وقت تو را ندیده بودم ولی میدانی بچه ها یک چیزهایی را خودشان تنهایی میفهمند مثل همین قراری ک گفتم با آن گل های شقایق. خواب دیده بودم ک یک روز می آیی توی خوابم تو یک کلاه حصیری داشتی با سایه ای بلند. من خیلی منتظر شده بودم هر روز غروب ب در خاکستری چاه نگاه کرده بودم ولی گل های تو آنجا نبود. یک روز تمام شجاعتم را جمع کردم یک دسته گل شقایق چیدم و گذاشتم روی در چاه. پشت دیوار سنگی باغ پنهان شدم، غروب شده بود و تو نیامده بودی. اما من هنوز امید داشتم. از ترس اینکه باد گل ها را ببرد روی ساقه شان چند سنگ ریزه گذاشتم صدایت زدم " من دارم میرم خونه دوست کلاه حصیری من بیا گل هاتو ببر" گل ها را سپردم ب درخت توت و رفتم. یکباربا دوستم از تو حرف زده بودم و از اینکه من و درخت توت منتظر تو هستیم دوستم حسابی خندید و گفت ک با درخت توت حرف زدن و منتظر تو بودن خیلی مسخره است برای همین من ب هیچ کس نگفتم آن گل ها برای توست و دیگر ب هیچ کس نگفتم ک با درخت توت حرف زدم. دوستم راست میگفت درخت توت حرف نمیزد ولی من مطمئن بودم ک میشنود و آنقدر مهربان هست ک مراقب گل های تو باشد از درخت توت قول گرفتم ک هر وقت تو آمدی و گل هایت را بردی ب من خبر بدهد . من بزرگ شده ام دیگر حرف زدن با درخت توت کار خیلی مسخره ایست من بزرگ شده ام و دیگر هیچ وقت توی باغ آقاجون بازی نمیکنم میدانی من بزرگ شده ام ولی هنوز این انتظار با من است، منتظرم تا یک شب توی خوابم یک درخت توت باشد و سایه بلندی ک کلاه حصیری دارد با چند شاخه گل شقایق توی دست هایش.