لاک سورمه ای، بارونی  یشمی ، ممد اناری،اب انار ملس، بگو ای یار بگو، اِبی، لواشک انار با  گلپر، هی خمیازه، سکوت خوب شب، پارک نیاوران، نوک دماغ های یخ زده، بستنی با تی شرت، پاییز، پاییز، پاییزِ جانِ جان :)


وقتی ی خواب خوب می بینی هرچی زور میزنی یادت نمیاد اون تو چ خبر بوده، ولی وقتی ی خواب بد میبنی از صب تا شب صحنه به صحنه اش میاد جلو چشت حتی ممکنه فردا شب بقیش رو هم ببینی، اسمایلی ضمیر ناخودآگاه خر است :|


نمیفهمه که من با اون نمیجنگم. من حقیقتا با خودم میجنگم، با هر چیزی که بخواد بیشتر از ده دیقه ذهنمو ب خودش مشغول کنه. 



میگ چرا قبول نمیکنی که احساسی هست، داد بزنم ک دوستت دارم؟ ؛ با شنیدنش من فقط ناراحت تر میشم، ناراحت تر و ناراحت تر، از ضعفم تو توصیف خودم و حس هام، وقتی احترام گذاشتم و به ی آدم به عنوان ی آدم اهمیت دادم ولی نتیجش خوب نشد. شکوندن همیشه راحته. من خواستم ک نشکنم. ولی نتیجش خوب نشد.


امروز ی نفر بم گفت از همه، حتی از اعضای خانوادش، میتونه دل بکنه جز من؛ هر چند من تو دسته آدمهای حساس قرار میگیرم ولی هیچ وقت حسی به این شدت به هیچ کس نداشتم.

حس ی ویژگی ای داره، هیچ حسی تو دنیا پایدار نیست، یا حداقل زمان از اون شدت اولیه اش کم میکنه. آدمایی بیشتر آسیب میبینن که حس های شدیدتری رو از اطرافیانشون دریافت کرده باشند. دنیا ناپایداری و الکی بودنش رو بیشتر ب رخ این آدما میکشه.


از شنبه اومدم خونه مادربزرگه

فمیدم که مادربزرگه تو جوونیش دایره زن قدری بوده، دایره همون چیزیه که الان بش میگن دف.

فمیدم  ی عالمه فامیل داریم ک من تا حالا ندیده بودمشون ایضا اونا هم، و من در جواب سوال متعجبانشون ک میپرسیدن تو دختر زهرایی ؟! فقط مث احمقا لبخند زدم.

فمیدم که پس از گذشت دو دهه و اندی از زندگیم من هنوزم نمیتونم بدون مامانم اینجا بمونم ! یکی از دلایل عمده اش اینه ک اگه مادربزرگه ی جا تنها گیرت بیاره کل یخچالو میذاره لای نون ب زور میکنه تو حلقت :| 

فمیدم که  وقتی ب دنیا اومدم تا چند ساعت چشمامو باز نکردم، با این کارم کلی شور انداختم تو دل مامان و دکتر محترمه، من از اولشم اینجا رو دوس نداشتم، هیچیشو. 


آن چیزهایی که بشر همیشه به زبان می آورد ولی در عمل کمتر دیده می شود، در وجود حسین دیده می شود، چطور ؟ روح این بشر این مقدار شکست ناپذیر باشد؟ سبحان الله! بشر به کجا می رسد، روح بشر چقدر شکست ناپذیر می شود که بدنش قطعه قطعه می شود، جوانانش جلوی چشمش قلم قلم می شوند، در منتها درجه تشنه می شود که حتی به آسمان که نگاه می کند به نظرش تیره و تار است. خاندانش را میبیند که الان دارند اسیر می شوند، هرچه دارد از دست داده است، ولی یک چیز برای او باقی مانده و آن روحش است، روحش هرگز شکست نمیخورد، یکذره شکست نمی خورد.


از کتاب حماسه حسینی جلد اول ص 108 


روحش هرگز شکست نمی خورد، یکذره شکست نمیخورد.. این انسان بی نظیر  .. :) 



فرزندم وقتی داری به یه نفر نگاه میکنی، از هر زاویه ای!، طرف دقیقن میفهمه ک داری چی رو دید میزنی، پس سعی کن آدم بیشعوری نباشی. آفرین . 


صدای مداح سر کوچه میاد ک میفرمان، گروه موسیقی حرکت کنند ما هم پشت سرشون میاییم. 

+گروه موسیقی ؟! :|

++یا اکثر امامزاده ها :|


و سوگند ب شوفاج های روشن شده ..

پاییزِ جانِ جان :)


امروز تو دور همی بچه های کارشناسی برای اولین بار جرات یا حقیقت بازی کردم. حقیقتا بازیه مزخرفی بود، اینکه حتی در قالب بازی ب یکی اجازه بدی راج ب خصوصی ترین مسائل زندگیت سوال بپرسه کار مزخرفیه. با این وجود فمیدم چیزایی ک برا من خیلی خصوصی بودند رو همه میدونن! اینو دیقن وقتی فهمیدم ک یکی ازم پرسید پیشنهادات و طرف پیشنهاد دهنده؟ و من رسما با چن تا اسم پرت جواب رو پیچوندم! بعد اون طرف ی جزئیاتی رو بم یادآوری کرد ک حتی خودمم یادم نبود، کاری ب آقای آبی ندارم ک مث زنای کوچه همه از همه چیش خبر داشتند، از استادم ولی توقع نداشتم در این حد آدم شلی باشه. دانشگاه مث دهکده میمونه هرچقدرم تو آدم بی صدایی باشی، بازم دیده میشی. یکی باید اینو ب من یادآوری میکرد.


دلیل کم نوشتنم سر شلوغیم نیست، افتادنم تو ی زندگیه روتینه. امشب فکر میکردم الان چن ماهه وضع همینه؟ صبح پا میشم خودمو تو بوی شامپوم و بخار دوش خفه میکنم، استرس دارم، طبق معمول ب زور صبونه میخورم، ضد آفتاب میزنم با رژگونه و ریمل صرفن برای اینکه شبیه مرده ها نباشم، میرم دانشگاه، میرم آزمایشگاه، هم گروهیم صد تا خرده فرمایش داره ک همه رو انجام میدم، من ب طرز غریبی جلوی این آدم کوتاه میام، چرا کوتاه میام؟ آدم خیلی خاصیه مثلن ؟ نه چون حوصله ندارم کوتاه نیام، حوصله ندارم باش بحث کنم، حتی حوصله ندارم ب غرغرهاش گوش کنم، آخرین باری ک غر زد بش گفتم بعد دفاعم ی روز از صب تا غروب رو اختصاص میدم ب تو غر بزنی ولی الان دیگ غر نزن خب ؟ قیافش شبیه ه دو چشم شد بعدشم گفت من اصن همچین آدمی نیستم. نفمیدم منظورش چیه؟ مثلن آدمی ک از صب تا غروب ی روز رو نتونه غر بزنه؟ چ بی استعداد، من قابلیتش رو دارم ی هفته رو همین مود باشم حتی. تا خرده فرمایشاش رو گفتم، با بچه ها نهار میخورم، ی سریا رو واقعن تحمل میکنم، برمیگردم خونه، شام میپزم، علافی میکنم، میخوابم. ب همین مزخرفی .

فهمیدم ک فقط چند صدم بالا پایین تر میتونس دکترای بدون کنکورم  رو هم تضمین کنه، من با این سطح از خجستگیم فقط چند صدم کم دارم باورت میشه ؟ خنده داره، همونجوری ک تو کارشناسی خنده دار بود، من سال آخر فمیدم شاگردم ! خیلی اتفاقی. سیستم نمره دهی تو دانشگا میتونه در این حد مزخرف باشه. تلاش هیچ ربطی ب نمره ای ک میگیری نداره، مثلن من ی درسی رو نوزده شدم و واقعا هیچ نظری راج بش ندارم، تو بگو پنج دیقه برات بگم تو اون جزوه کوفتیش چی نوشته بود حتی همین پنج دیقه رو هم نمیتونم برات توضیح بدم، ولی ی درسی رو شدم کف کلاس، خیلی هم توش استادم، ترم پیشم همون رو تدریس میکردم. باورت میشه ؟ خنده داره.


گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی .. 


تو راه گفتم گلوم ی خورده درد میکنه، تو رستوران ده تا عطسه نثار بشقابم کردم ک تا انتها فقط سه قاشق ازش خورده شد، موقع برگشت دیگ صدام در نمیومد، سرما خوردم ب همین راحتی! همه سرما میخورن ولی سرماخوردگی زیاد با سیستم تنفسی من مهربون نیست ی جوری میاردش پایین ک کلن نمیتونم حرف بزنم، قسمت بدش فقط و فقط اینجاست ک مامان دو روز اومده پیش من و تنها کاری ک میتونم در جواب حرفاش انجام بدم حرکت دادن سرم ب زوایای مختلفه، غصمه خب :( .