در آستانه ی سال 97 قبل از تحویل من ایستاده بین یک عالمه ادم هیچ حسی توی صورتم نیست، آرزوی خاصی ندارم، آدما بیشتر از قبل برام عجیب و غریب به نظر میرسند، هرکاری مطلقا هرکاری ک قبلا برام ی معنایی داشت الان هیچ معنایی نداره، مغزم تو حالت بی وزنیه و هیچ درکی از محیط اطرافم ندارم.

حالا تو هم اگر دوست داری فکر کنی نشونه ی افسردگیه فکر کن، ولی اینا همش نتیجه ی مواجه شدن یه آدم کمال گرا با واقعیته، من گشتم، خوب نگاه کردم، خوب گوش کردم ولی هیچ کسی رو ندیدم ک لحظه ای رو تو زندگیش تو کمال مطلق سر کرده باشه. برام مثالی نزن ک ندیدی، از داستان ها خوشم نمیاد، از آدمایی که ندیدم یا تجربه هایی که توشون نبودم، اگر تو مرد ثابت کردن حرفت هستی بم نشون بده؛ یه واقعیت تو کمال مطلق.

 


میگم ک، کاش همه این چیزایی ک برای بعد از مرگ میگن الکی باشه، کاش تموم بشه همه چی، حتی عالی ترین نوعش رو هم دلم نمیخواد، من دلم میخوام برم تو عدم، برم جایی ک نبودم، هیچی هیچ اثری از من نباشه دلم میخواد یه نقطه ی پایان واقعی داشته باشه

میگ ک، سعیده! افسرده شدی ؟! اینا همش نشونه های افسردگیه

منم لبخند میزنم، میگم ک جدیم، میخوام بش بگم ک خوشبختی ینی نبودن، خوشحالی واقعی یعنی هیچی نباشی، هیچ موجودیتی نداشته باشی، ولی نمیگم، لبخند میزنم، میگم شاید! شایدم افسرده شدم.