328

شروع کردم ب خوندن یکی از کتابایی ک گذاشته بودم تو لیست، خوندمش ولی فونتش اذیتم میکرد، سرچ کردم ی نسخه ی دیگه ازش دان کنم، بالای لینکش نوشته بود این کتاب متن سنگینی داره و برای خوندنش باید تحصیلات نسبتا بالای فیلان داشته باشید، PDF ام رو نگاه کردم هفتاد ص رفته بود جلو و اصلن حس نکرده بودم متن سنگینی داره، برای اولین بار توی این دو سال ذوق کردم بهترین جان، تو همین دو سالی ک سعی کردم یخورده چیزایی که میگی رو بفهمم، برام مهم نیست چقدر حجم کاری که تا حالا برای پروژه خودم انجام دادم کمه برام مهم نیست گزارشی ک امروز ب استاد دادم پنج صفه هم نبود، میدونی چرا؟ این کتاب میگ من تو این دو سال علافی نکردم، تو دست من گرفتی تو بهم یاد دادی از رشته ی خودت  قدم به قدم، تو منو  بردی پیش یکی از استادای درست و حسابیت و فقط خدا میدونه من چقدر شیفته ی این آدم شدم، مرسی ازت، مرسی زیاد. همیشه فکر میکردم بیست و چهار سالگی باید چیز خیلی خاصی باشه فکر میکردم ی چیز خیلی خوب از دل بیست و چهارسالگی میزنه بیرون، اگ اون سال اون روز ظهر و گیجی من نبود اگر من حین راه رفتن و سر به هواییم محکم نخورده بودم تو شیکم تو :)) بیست و چهارسالگی هیچ وقت اینجوری شگفتی خودش رو نشون نمیداد. 

327

الان نیم ساعته در یخچال من بازه صدای خش خش میاد و گفتن نداره ک سارا از کمر به بالا تو یخچاله، من از این زاویه فقط انگشتای پاشو میببینم ک حین خوردن با ی ذوق خاصی بالا پایین میشن :| ، حالا کاری ندارم که سارا چقد گشنشه من بیشتر دارم ب این فکر میکنم چرا این چیزای خوشمزه ای ک اون تو یخچالم پیدا میکنه رو خودم هیچ وقت نمیتوم پیدا کنم.

326

 این یه مسئله ی خیلی سادست کسی که واقعن میخواد بره از رفتنش باهات حرف نمیزنه مگه اینکه مگه اینکه مگه اینکه واقعن دلش نخواد بره مگ اینکه دلش بخواد تو نذاری ک بره. ساده ها از بس واضحند به چشم نمیاند از بس به چشم نمیاند پیچیده به نظر میرسند.

325

 اینجوریه که اگ من صب ک میرم دانشگا عمو رو ببینم عصر ک برمیگردم دوباره عمو رو ببینم شام هم خونشون دعوت باشم سه باره عمو رو ببینم، عین هر سه بار منو بغل میکنه میبوسه میگ تو چرا اینقد کم پیدایی :|

324

اول اینکه من زنده ام! 

دوم اینکه ایشون   آقا یوسف هستند هم خونه ای جدید بنده، با ژست منحصر ب فرد بیا بغلم طوری که با بازوی ورزشکاری تیغ دارشون اومدن D:

اینو کادو گرفتمش امروز همینطوری یهویی، خیلی هم من دوسش میدارم.

323

آاااای عشق ادرکنی 

ماه مبارک سلام  :)


ماه رمضون شروع شد با سفره افطاری طبقه پنجمیا برا کل ساختمون، قشنگ خوشمزه صمیمی.  


322

جانِ دل، آدما واقعن و عمیقن تنهان، برای همین آرزو میکنند که عاشق بشند، فکر میکنی عاشق شدن آدما رو از تنهایی در میاره؟ 
یادم نیست کجا بود شاید از بین قصه های مثنوی، یک روز یه عاشق میره در خونه ی معشوقش، معشوق ازش میپرسه تو کی هستی ؟ عاشق جواب میده: من عاشق تو ام، معشوق بهش میگه من تو این خونه برای دو نفر جا ندارم، عاشق میره چند وقت دیگه برمیگرده، دوباره معشوق ازش میپرسه تو کی هستی ؟ عاشق اینبار میگه "من!  تو هستم".
فهمیدی میخوام بهت چی بگم؟ اگر آدما عاشق بشند اگر واقعا عاشق بشند بازم دو تا نیستند. آدما تنهاند، عمیقن و واقعن. از من خواستی بارها و بارها،  تا دعا کنم از تنهایی دربیای، روح های حساس هیچ وقت از تنهایی در نمیاند، من دعا میکنم بفهمی تنهایی ترسناک نیست اما کاش اینو وقتی بفهمی که واقعا عاشق شده باشی.

321

بعد از سه روز تلاش موفق شدم برگردم تهران، سه روز تلاش شامل این میشد که ب بابا میگفتم برام بلیط بخره ولی شبیه این ب نظر میرسید که ب بابا نگفتم ک بلیط بخره! صبح روز حرکت هم میفرمان حالا مطمئنی میخوای بری ؟ عشق من استن ایشون :) 

از اونجا باید بگم ؟ اونجا مثل همیشه بود، خنک، قشنگ، خوشمزه با آدمای دوست داشتنی. 

دمای تهران رسیده به سی و شیش درجه، توی دوره کارشناسیم این امکان مسافتی وجود داشت که تو روزای گرم بین دو تا کلاس برم خودم رو یه دوش آب سرد و ی مانتوی جدید مهمون کنم، ولی اینجا این امکان وجود نداره، برای یکی مث من بیشتر شبیه عذاب عظمی است، ولی به هرحال همیشه ی راه هایی وجود داره مثلن اینکه قبل از بیرون رفتن دست و صورتت رو با آب سرد بشوری یه دوش ادکلن ! بگیری ده دیقه صاف وایسی جلو کولر خوب ک یخ زدی از خونه بزنی بیرون، علاوه بر اینکه اعصاب خودت آرومه تو محیط های عمومی هم به تقوای خدا نزدیکتری، اوصیکم :|


+ میخواستم ی چیزی بنویسم راجع ب تولد امشب، ولی ... آدما رو میشه عوض کرد ؟ شاید بشه اما من نمیخوام؛ این یکی ابدن تو حوزه ی کاری من نیست، ولی میشه انتخاب کرد، میخوای با ی آدم همینطوری که هست باشی یا نه. اینجوری زندگی راحت تره، باور کن.

320

یکسری از نت هام رو مرور میکردم، ی جایی نوشتم "تعلق نفس به چیزی و اتحادش با آن گاهی موجب آن میشود که نفس اشتباها  اعتراف کند همان چیز است، به عبارتی علقه شدید موجب میشود که انسان با آن چیز احساس عینیت کند". داستان گاو  که تو ادبیات خوندیم رو یادت بیار تو اونجا هم علاقه شدید به گاو باعث شد وقتی گاو اون شخص مُرد فکر کنه گاوه. خب حالا تا اینجا اوکیه، حماسه رو اینجا آفریدم که تو ادامه نتم برای اینکه بفهمم چی ب چیه نوشتم، " مثل دیوانه ای که علاقه شدیدی به اسب دارد و به همین سبب گمان میکند که گاو است" 

اسب؟! اونوخ گمان میکنه گاوه ؟!!  :| یعنی من میتونم ی همچین مثالای مفهومی برا خودم بزنم، مطلب قشنگ جا بیفته :|

319

رشک برم کاش قبا بودمی 

چونکه در آغوش قبا بوده ای 

:)


یه زمانی هم تو دوره خجستگیم mp3 کاتر جوینر نصب کرده بودم تا آهنگا رو کات کنم برسه به اونجایی ک دوس دارم :| هم الان که این شعر مولانا رو میخوندم یادم اومد.

318

به این یقین رسیدم، اتفاقای زندگی هرکس به وضوح ی جوری زنجیروار چیده میشند تا اون آدم به کمال برسه البته اگه اون آدم ابله نباشه، اگر واقعن ابله نباشه.

317

روزایی رو یادم میاد که به طرز مسخره ای چهارتا تلویزیون تو خونه ی ما بود، یکی توی آشپزخونه، یکی توی پذیرایی، یکی توی اتاق بابا و یکی هم توی اتاق من و سارا که مسلما من تحملش نکردم و شوت شد بیرون! دلیلش هم این بود که هیچ مذاکره ای سر دیدن برنامه ها بین اعضای خانواده پیش نیاد، البته این دلیل بابا بود که بعدها ازش پشیمون شد این بعدها کی بود؟ دقیقن همون شبی که من و سارا و مامان رو صدا زد و گفت به این نتیجه رسیده که این قانونش خیلی بیخوده و از این به بعد مطابق میل همه تی وی میبینیم و قول میده روزی شونصد بار اخبار نبینه، ولی با این وجود بابا هیچ وقت با ما فیلم ندید حتی علاقه ای هم نشون نداد وقتایی که ما فیلم میدیدم یا سرش رو کرد تو رادیوش یا تو کتاباش؛ چرا الان دارم اینو مینویسم؟ چون الان به طرز محیر العقولی بابا همه سریالای دره پیت تی وی رو تماشا میکنه حتی ی شب که بیرون بودیم میگفت عی بابا امشب سریالم رو ندیدم! امشب هم منو صدا زده ک عه بیا ببین این کیمیاعه ها شده ثریا زن شاه، تو این فیلمه دیگه بدبخت نیست! 

همه این تغییرا هنوزم برای من غیر قابل هضمه! دقیقن مثل اینکه عجیب ترین واقعه ی دنیا داره جلوی روم اتفاق میفته صاف وامیستم بابا رو نگاه میکنم که مطمن شم داره سریال میبینه و شوخی نمیکنه !

316

یه فرشته ای هم هست به اسم قوطیافیل! کارش هم  اینه : به محض اینکه ب یکی از ابناء بشر احساس نامبارک غرور دست داد ظاهر میشه و حال شخص مورد نظر رو میکنه تو قوطی و میره، از اونجایی هم که من از اون پررو های روزگارم معمولا روزی چن بار با هم ملاقات داریم :| 
اینجوری بود که استاد میم ی سری فایل صوتی به من داد مربوط به جلسات هم اندیشی اساتید، توی این فایل ها استاد میم داره یکی از رساله های متافیزیکی رو شرح میده به قول خودشون برای نخبگان، تو جلسه سوم یکی از استادا میگه بعضی از واژه ها رو بیشتر توضیح بدید ما نمیفمیم شما چی میگی؛ گفتن نداره ک من تو نُت هام نوشتم چی رو نمیفمی دقیقن بیا برات بگم کاری نداره ک خب؛ واضحه که جناب قوطیافیل الساعه نزول اجلال فرمودند و بنده کلن هیچی از جلسه چهارم متوجه نشدم، ینی ابدن هیچی.

315

+ دارم جمع میکنم برم.

- کجا ؟! چرا !؟ 

+ نمیدونم یه وری، میرم پیش مامانم اینا، خستمه نمیکشم باید برم یه وری.
- ساعت دو جلو در باش.

+ کار دارم! میگم دارم میرم ! 
- ساعت دو جلو در باش میریم شمال ! 


اینجوری شد ک من سر از شمال در آوردم، دلم میخواست، دریا جنگل، دلم میخواست دو روز هیچ کس باهام حرف نزنه، رفتم ی ساحل خلوت راه رفتم کلی، آتیش ساختم، اردک خوردم ! جنگل بغل کردم، حرف نزدم با هیچ کس، دیگ آخر سر کفرش در اومده میگ یعنی شوهر کنی هم میخوای اینجوری حرف نزنی؟ بش میگم ینی خودش نمیفمه ک لب ساحل و تو جنگل و تو ماشین حرف نمیزنن ؟ :))