295

خیلی کارا هستند که میشه تنهایی انجامشون داد حتی تنهایی انجام دادن بعضی از این کارا خیلی هم حال میده قبلن راجع بشون حرف زدم ولی ی چیزی رو هیچ وقت نگفتم، تنهایی غذا خوردن هیچ وقت حال نمیده هیچ وقت، یکی از ظلم هایی که آدم میتونه در حق خودش بکنه اینه که خودشو از لذت غذا خوردن با بقیه محروم کنه.


294

ای کسانی که ایمان آورده اید به فینگیل ها ظرف های پر از گوجه سبز شسته ی شده نمک زده هدیه دهید باشد که در دانشگاه رویت شوند. 
اهدایی از امام دونه برف.
این کادوعه ماچ داشت خدایی نداشت ؟

1sk_photo_2016-04-16_22-16-12.jpg

293

مامان فکر میکنه اگر ب من سیر ترشی nساله نده ک ی وخ تنهایی نخورم فشارم بیفته من نمیتونم برم سیر ترشی nساله برا خودم جور کنم، طبقه بالایی ی سیرترشی ساز قدره اگر بری تو پشت بوم میفهمی من چی میگم. اهالی اینجا میگن تا حالا نتوستن ازش سیر ترشی بکنند (این اصطلاح خودشونه)، به هرحال خواستم بگم کل سی دی های سریال lost ام رو با ی شیشه سیرترشی معاوضه کردم. مامان جان یاح یاح یاح یاح یاح 


+ پیرو این پست همسایه بغلی امروز میگ تو تونستی از شبنم سیر بگیری؟!!! ینی شبنم جدی جدی به تو ی شیشه سیر داد؟!!! خطرناک شدیا ! دیگ قابل معاشرت نیستی :))

292

ما تقابل دو فرهنگ کاملا متفاوتیم، این دیقن از اونجایی شروع میشه ک آقاجون ب شدت مذهبی من با قد متوسط و گونه های استخونی و چشمای عسلیش عاشق ی دختر بی حجاب میشه. مادرجون هم عاشقش بود؟ نمیدونم ولی فک میکنم گونه های استخونی و چشمای عسلی آقاجون به موقعش کار خودشو کرده. قدیمی ترها میگن همشون فکر میکردند مادرجون با آقاجون من نمیمونه و برمیگرده ببین چقدر ب هم میومدن که اون سالایی که ب طلاق میگفتن اسمشو نیار همشون فکر میکردند مادرجون برمیگرده ولی برنگشت، آقاجون تا اخر همون آقاجون مذهبی موند و مادرجون هم تا اخر تیپش همون کفش های پاشنه پنج سانتیش و دامن کوتاه و هایلایت بنفش بین موهاش بود البته به اضافه ی چادر! ولی ما وسط این دو تا فرهنگ موندیم نه اینوری شدیم نه اونوری لباس بیرونمون شد حجاب خوب لباس بین خودمون شد حجاب متوسط حتی گاهی زیر متوسط، ما عروسی هایی رفتیم که خانوماش با پوشیه و دستکش میومدن و عروسی های رفتیم ک با روسری نشستیم تا بقیه وسط باغ با هم برقصند، هم با اینور بودیم هم با اونور ولی در حقیقت شبیه هیچ کدومشون نبودیم، همه این نوشته ها ب خاطر عروسی دیشبه، اگه توش بودی میفهمیدی که پر از تضاد بود، اگه بیای بین این آدما میفهمی که بقیه چیزاشون هم عین همین عروسی گیر کرده بین دو تا نقطه مقابل هم و ب هر طرفی که حرکت میکنه ی عذاب وجدانی داره که الان درست کدومه غلط کدوم چون هردوش موجه ب نظر میرسه.

291

+ چی شدی تو؟

- اون داستان شمس و مولانا رو شنیدی که مولانا میره براش شراب میخره؟

+نه

- ی بار شمس از مولانا میخواد که بره براش شراب بخره مولانا فقیه بوده از اون فقیه های حسابی این کارش تو چشم مردم ی ننگ بزرگ محسوب میشده ولی ب خاطر عشقش ب شمس همه ی اینا رو ندیده میگیره میره از بازار جلوی چشم مردم شراب میخره.

+ خب ؟!

- من الان هیچ کس و هیچ چیزی رو تو زندگیم ندارم که ب خاطرش حاظر بشم همچین کاری بکنم. غمناکه، نیست ؟


اونی ک این حرفا رو زد و تو کله اش پر از این چیزاست از اون آدماییه که با احتمال یک در ده هزار میتونید در طول زندگیتون باش مواجه بشید، دیقن به همین دلیله ک اسمش شده بهترین جان.


290

بزرگترین ترس من تو زندگیم ترس از تنها بودن تو تاریکی بوده هنوز هم این ترس تموم نشده ولی به اندازه ی قبل بزرگ نیست. من اولین تجربه های شب تنها بودن رو با دارک چاکلت گذروندم اینقدر اون شبا بام حرف زده تا خوابم ببره، ی بار بم گفت باید بش عادت کنی، نمیگم از این حرف درست ناراحت نشدم طبق کدی هم که خدا واسه شخصیت من زده دیگه هیچ وقت شبایی که تنها بودم و ترسیدم با هیچ کس حرف نزدم ولی برام جالبه بعد چند سال هنوز شب هایی که تنهایی و تاریکی منو میترسونه نه به تنهایی فکر میکنم نه به تاریکی به حرف هایی که دارک چاکلت تو اون شبا میزد فکر میکنم مو ب مو اینقدر فکر میکنم تا خوابم ببره. آدم ها دور میشند، تموم میشند چیزی که تو وجود ما باقی میذارند حسه، پر رنگ ترین حسی که دارک چاکلت تو وجود من باقی گذاشته حس امنیته، حتی نشون به نشونه ی این پست .

289

به من اعتراض کردند که جدی نمیگیری، مردم که مسخره ی ما نیستند. 

امروز زنگ زدن که سعیده؟! تو اون اتاق چی گفتی ب بچه مردم ک الان دو هفته است داره اینجوری بال بال میزنه ؟!

هیچی! جدی گرفتم. مگ نگفتید جدی بگیر ؟!

288

ماجراهای من و مهمونام 3 

اندازه ی سه روز خوابم میاد. ملی برام لاک سورمه ای زده. من عاشق لاک سورمه ای ام. امشب ب جای شیش و هشت های ملی داریم ب انتخاب من سیاوش گوش میدیم. 

این چن تا پست اخیرم نشون میده که زندگیم کاملن رفته رو هوا، میدونم.


287

ماجراهای من و مهمونام  2

شخص مورد نظر علاقه ی عجیبی به مرتب کردن چمدونش داره نتیجتا روزی سه بار  محتویات چمدون رو میریزه بیرون دوباره میچینه سرجاش، مشکلش چیه ؟ مشکلش اینه که یکی از این تایم های مرتب کردن چمدون جزو تعقیبات نمازه و ساعت پنج و نیم صبح انجام میشه.

286

ماجراهای من و مهمونام 1

از دیشب تا حالا ک اومدن اینجا من سر جمع بیست تا جمله هم حرف نزدم ک شامل اینا میشه خواهش میکنم! مراحمید! نبابا این چ حرفیه منزل خودتونه!  بله! نخیر! قربان شما! سلامت باشید ! ولی نمیدونم چرا زنعمو در جواب هرکدوم از اینا ی ساعت حرف داره. حس میکنم یکم دیگ این وضعیت ادامه پیدا کنه دود جمع شده تو سرم بلاخره راه خروجشو پیدا میکنه از تو گوشام میزنه بیرون. 


285

اگر میدونستی سنگ هایی که جلوی راه منند چقدر بزرگند .. آخ اگر میدونستی سنگ هایی که جلوی راه منند چقدر بزرگند ...


284

چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم ؟


+ از نامه های کافکا به محبوبش


283

اگر مولتی ویتامین توجیه میشد که معده من رابطه خوبی با تخم مرغ نداره مخصوصن ب عنوان شام ! من الان مجبور نبودم بیست بار ب خاطر حالت تحول فاصله ی تختم تا دست شویی رو طی کنم و سرم هم از درد در حال ترکیدن نبود.

282

چیزی که ما درست میدونیم اینه: آدمی که قید و بندهای خوب نداره آدم حسابی نیست.

ولی به یه چیزی دقت  نمیکنیم، قید و بندها برای ادم محدودیت میارند چه خوبشون چه بدشون. من فکر میکردم هر ادمی باید برای خودش ی سری ترین (مثل عزیزترین آدم، بهترین دوست ... و ی سری قید مشخص شده داشته باشه و بشون پایند باشه ولی هرکدوم از اینا ی حد میارند، دور ادم ی  دایره میکشند که باید توش بمونه، قیدها حتی خوب هاشون میتونند خطرناک باشند مثل وقتی ی آدم ب خاطر کسایی که فکر میکنه براش عزیزترند با ی عده آدم دیگه ک نمیشناسه میجنگه. راهش رها شدنه ولی منظورم رهایی که بیخیالی بیاره نیست منظورم دقیقن اینه که آدم شعاع اون دایره ای که یه قید خوب اطرافش ایجاد کرده رو میل بده به بی نهایت ی مثال خوبش مثلن اینه آدم به عزیزترین هاش محبت میکنه حالا به این فکر کن که تعداد این عزیزترین ها میل بکنه ب بی نهایت اون وقت محبت تو هم میل میکنه بی نهایت شاید حتی خود آدم هم میل کنه به بی نهایت. کار سختی به نظر میرسه.

281

با وجود اینکه کار من حتی 15 درصد هم پیش نرفته استاد امروز حساب میکنه اگر برای فلان کنفرانس مقاله بدیم هزینه سفرمون تا آمریکا چند در میاد حتی قوه ی تخیلش از این هم فراتر میره و میگه هتل زیر فلان دلار هم ک نمیشه بریم پس میکنه به عبارتی اینقد میلیون.

 با وجود اخلاق های بدرد نخورش مثل حافظه اش ک در حد ماهیه، افتضاح بودنش تو زمان بندی، خاطره زیاد تعریف کردنش و قیف اضافی هم تا دلت بخواد ولی از اون دیوونه های دوست داشتنیه، هرکس دیگه ای بود تو این شرایطی که الان من دارم قانعش میکردم زیاد چرت نگه ولی این یکی بلند پروازی های تحسین برانگیزی داره. خوشم میاد ازش.

280

مثل وقتی کارت از نوسان هم میگذره و میرسی به تشدید، من الان همونجام.

279

صرفن جهت پز دادن عرض میکنم امروز در حالتی که ملت داشتن کنار دریاچه چیتگر از سرما چسونک میشدن اینجانب نشسته بودم تو تراس طبقه هیجدهمه یکی از برج های روبه روی دریاچه چای میخوردم صفا میکردم. کلی هم گزینه دیگه دارم که میتونم برا پز دادن بذارم رو میز ولی الان خستمه. اسمایلی خفنیت.

278

سرعت دانلود اینترنت بابا 800 کیلو بیت در ثانیه و سرعت دانلود اینترنت خونه من 45 کیلو بیت در ثانیه:| همین یک جمله برای بیان اوج ریاضتی که من دارم میکشم کافیه. جا داره که نعره ها برآورم و جامه ها بدرم حتی! 

277

بالا رفتن سن باعث پیر شدن هست ولی تنها دلیلش نیست. سن آدما که میره بالا کم کم نقش هایی که داشتند و براشون مهم بوده ازشون سلب میشه یه مثال واضحش بازنشسته شدن از شغلشونه، اینجوری یکی از نقش های اجتماعی مهمشون رو از دست میدند. یه اشتباهی که اطرافیان این آدما میکنند اینه که به بهانه ی محبت و مراقبت شروع میکنند نقش های دیگه رو از اونا سلب کردن. به گذشته که نگاه میکنم میبینم آقاجون رو فقط سن پیر نکرد در حقیقت پیریش از اون زمانی شروع شد که از شغلش بازنشسته شد، براش ی راننده آژانس اجیر کردند که تا سر خیابونم پیاده نره چون نمیتونه و ممکنه براش مشکلی پیش بیاد، همه ی خریدای خونشون رو یا بابا انجام داد یا دایی جان چون ب نظرشون خرید کردن برای اونا سخت بود، از یه جایی ب بعد دیگ مهمونی های دسته جمعی رو بشون خبر نداند که ب زحمت نیفتند حتی شام این مهمونی ها هم هیچ وقت هیچ بخشی اش رو به عهده آقاجون یا مادرجون نذاشتند که خسته نشند ... و به نظر من همه این محبت های بیجا ذره ذره اونا رو پیر کرد اینقدر که فکر کنند دیگه توانایی هیچ کاری رو ندارند. 

276

مامان نیم ساعت توضیح داد من فقط جواب جمله ی آخرشو دادم، گفت میخواد ببیندت گفتم خب. توقع نداشتم طرف یکی از استادای دانشگاه کارشناسیم باشه نتیجش این شد که چند روز پیش گفت من میخوام برات مرد باشم، میخوام مردت باشم! ولی نمیدونم چطوری تو ی مدلی هستی که به هیچ کس احتیاج نداری، گفت ی مغزی مثل تو رو نمیشه تو خونه نگه داشت. من به تعریفش از مرد فکر کردم راست میگفت من به کسی احتیاج ندارم یا حداقل اینطوری به نظر میرسه ولی من کلی دوست خوب دارم که دلیل انتخاب هیچ کدومشون یه احتیاج نبوده یا من سر خودمو کلاه میذارم که اینطوری نیست. دیشب که گفتم نه، توقع نداشتم تا صبح رو گوشیم ده تا میسکال اومده باشه. به قول یکی شاید اینطوری دلبسته ی کسی شدن یه قابلیته که من ندارم!