بزرگترین ترس من تو زندگیم ترس از تنها بودن تو تاریکی بوده هنوز هم این ترس تموم نشده ولی به اندازه ی قبل بزرگ نیست. من اولین تجربه های شب تنها بودن رو با دارک چاکلت گذروندم اینقدر اون شبا بام حرف زده تا خوابم ببره، ی بار بم گفت باید بش عادت کنی، نمیگم از این حرف درست ناراحت نشدم طبق کدی هم که خدا واسه شخصیت من زده دیگه هیچ وقت شبایی که تنها بودم و ترسیدم با هیچ کس حرف نزدم ولی برام جالبه بعد چند سال هنوز شب هایی که تنهایی و تاریکی منو میترسونه نه به تنهایی فکر میکنم نه به تاریکی به حرف هایی که دارک چاکلت تو اون شبا میزد فکر میکنم مو ب مو اینقدر فکر میکنم تا خوابم ببره. آدم ها دور میشند، تموم میشند چیزی که تو وجود ما باقی میذارند حسه، پر رنگ ترین حسی که دارک چاکلت تو وجود من باقی گذاشته حس امنیته، حتی نشون به نشونه ی این پست .