من خیلی محترمانه بش گفتم سبک کتابایی ک من میخونم با شما یه مقدار متفاوته. امروز ب زور ی کتاب رو بم داده تحت عنوان " بگذارید در آغوش او بمیرم " :|
الان واقن دلم میخواد برم در آغوش یکی بمیرم :| این پست رو بخاطر بیارید و بیایید همه باهم گیسو بکنیم و جامه بدریم حتی.
اخرین باری که اینجوری با یه عالمه آدم دیگ با ی ریتم خاصی دست زده بودم چن سال پیش موقع تحویل سال تو حرم امام رضا (ع) بود و الان میخوام اعتراف کنم ک جدن کار لذت بخشیه :)
انبوه کارای رو میزم برام این سوال رو ایجاد میکنه ک اگر زن اون اقای الف میشدم ک میگف " من هرجوری بخوای از نظر مالی ساپورتت میکنم نرو سر کار" خوش بخت تر بودم یا زن اون یکی اقای الف ک میگف "تو برگ گلی، من نمیذارم دست ب سیاه سفید بزنی" ؟ :|
این چیه ؟!
این حاصل جلسه دو ساعته امروز من با رییسه. در حقیقت اینجا داشت خاطر نشان میکرد کار بعدی که من باید بش تحویل بدم چیه.
نهایتا هم ی نگاه ب برگه ای ک نوشته انداخت ی نگاه ب من و در حالی ک یه "و من الله توفیق" خاصی تو چشاش بود گف سوالی ندارید ؟ :|
نشستم تو مترو و در حین اینکه خمیازه می کشیدم با صدای بلند به اتفاقایی ک برام افتاده بود خندیدم چون ب جای سعادت اباد سر از نواب در آوردم ! سه بار ایستگاه مورد نظرم رو رد کردم، اعتراف میکنم دفه سوم واقعن گریم گرفته بود، تو مترو ب ی اقای قد بلند چهارشونه ک چشمایی شفافی داشت با ی لبخند گشاد سلام کردم چون فکر کردم دایی کوچیکه اس! این درحالی ک احتمال حضور دایی کوچیکه تو اون موقعیت زمانی و مکانی در حد یک در میلیونه :| در نهایت قبل از اینکه رسمن خودم رو ب فنا بدم زنگ زدم بش گفتم هرجا هستی پاشو بیا من رو ببر خونه ممکنه گم بشم :|
من همونیم ک میتونه تو ی ساعت دو تا الگوریتم جدید طراحی کنه و کدش رو بزنه، ولی وقتی خوابش میاد تبدیل بشه ب خنگ ترین موجود دنیا.