نشستم تو مترو و در حین اینکه خمیازه می کشیدم با صدای بلند به اتفاقایی ک برام افتاده بود خندیدم چون ب جای سعادت اباد سر از نواب در آوردم ! سه بار ایستگاه مورد نظرم رو رد کردم، اعتراف میکنم دفه سوم واقعن گریم گرفته بود، تو مترو ب ی اقای قد بلند چهارشونه ک چشمایی شفافی داشت با ی لبخند گشاد سلام کردم چون فکر کردم دایی کوچیکه اس! این درحالی ک احتمال حضور دایی کوچیکه تو اون موقعیت زمانی و مکانی در حد یک در میلیونه :| در نهایت قبل از اینکه رسمن خودم رو ب فنا بدم زنگ زدم بش گفتم هرجا هستی پاشو بیا من رو ببر خونه ممکنه گم بشم :|
من همونیم ک میتونه تو ی ساعت دو تا الگوریتم جدید طراحی کنه و کدش رو بزنه، ولی وقتی خوابش میاد تبدیل بشه ب خنگ ترین موجود دنیا.