328

شروع کردم ب خوندن یکی از کتابایی ک گذاشته بودم تو لیست، خوندمش ولی فونتش اذیتم میکرد، سرچ کردم ی نسخه ی دیگه ازش دان کنم، بالای لینکش نوشته بود این کتاب متن سنگینی داره و برای خوندنش باید تحصیلات نسبتا بالای فیلان داشته باشید، PDF ام رو نگاه کردم هفتاد ص رفته بود جلو و اصلن حس نکرده بودم متن سنگینی داره، برای اولین بار توی این دو سال ذوق کردم بهترین جان، تو همین دو سالی ک سعی کردم یخورده چیزایی که میگی رو بفهمم، برام مهم نیست چقدر حجم کاری که تا حالا برای پروژه خودم انجام دادم کمه برام مهم نیست گزارشی ک امروز ب استاد دادم پنج صفه هم نبود، میدونی چرا؟ این کتاب میگ من تو این دو سال علافی نکردم، تو دست من گرفتی تو بهم یاد دادی از رشته ی خودت  قدم به قدم، تو منو  بردی پیش یکی از استادای درست و حسابیت و فقط خدا میدونه من چقدر شیفته ی این آدم شدم، مرسی ازت، مرسی زیاد. همیشه فکر میکردم بیست و چهار سالگی باید چیز خیلی خاصی باشه فکر میکردم ی چیز خیلی خوب از دل بیست و چهارسالگی میزنه بیرون، اگ اون سال اون روز ظهر و گیجی من نبود اگر من حین راه رفتن و سر به هواییم محکم نخورده بودم تو شیکم تو :)) بیست و چهارسالگی هیچ وقت اینجوری شگفتی خودش رو نشون نمیداد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد