از شنبه اومدم خونه مادربزرگه
فمیدم که مادربزرگه تو جوونیش دایره زن قدری بوده، دایره همون چیزیه که الان بش میگن دف.
فمیدم ی عالمه فامیل داریم ک من تا حالا ندیده بودمشون ایضا اونا هم، و من در جواب سوال متعجبانشون ک میپرسیدن تو دختر زهرایی ؟! فقط مث احمقا لبخند زدم.
فمیدم که پس از گذشت دو دهه و اندی از زندگیم من هنوزم نمیتونم بدون مامانم اینجا بمونم ! یکی از دلایل عمده اش اینه ک اگه مادربزرگه ی جا تنها گیرت بیاره کل یخچالو میذاره لای نون ب زور میکنه تو حلقت :|
فمیدم که وقتی ب دنیا اومدم تا چند ساعت چشمامو باز نکردم، با این کارم کلی شور انداختم تو دل مامان و دکتر محترمه، من از اولشم اینجا رو دوس نداشتم، هیچیشو.