-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 تیر 1399 14:40
بعد مدت ها داکیومنت هایی که برای پروژه جدید میخوندم رو یه مقاله تر و تمیز کردم گذاشتم رو لینکدین. هرچند واقعا متلاشی شدم برای نوشتنش ولی ارزشش رو داشت. اگر حجم فراخی ای که سیستم ماتحت من روش تعریف شده رو بخوایم به حساب بیاریم، بدون شک شایستگی یه جشن کوچیک رو دارم !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 تیر 1399 11:56
وقتی از دانشگاه میای بیرون و وارد دنیای کار میشی همه چی خیلی متفاوته. تو دانشگاه کم سوادترها حتی با تلاش زیاد هم نمیتونن جایگاهی برای خودشون دست و پا کنند. ولی تو دنیای کار یه کم سوادی که پرزنتیشن خوبی داره به مراتب جایگاهش از یه باهوشی که به طور معمول این آپشن رو نداره بهتره. تو دنیای کار وقتی با مدیرای بالارتبه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیر 1399 14:57
حالا که هی صحبتشه باید بریم فرمالیته و این داستانا هرچی با خودم کلنجار میرم میبینم هیچ جوره پتانسیل ساختن کلیپ عروسی ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیر 1399 13:11
کاش یه جایی بود صبوری میفروختن.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیر 1399 11:13
هنوز یه عالمه چیز هست که باید یاد بگیرم. تلاش برای انرژی داشتن واسه یادگیری از تلاش برای یاد گرفتن به مراتب سخت تره .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 تیر 1399 12:49
اگر به فیلم های ایرانی علاقه دارید و فکر میکنید سلیقه هامون میتونن یه جاهایی همپوشانی داشته باشند فیلم " جهان با من برقص " آنطور بود که باید میبود D:
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 تیر 1399 12:09
در حال حاضر تنها دلخوشیم راهروی دلباز خونمه که توش یه کتابخونه ی بزرگ از چوب راش داره. الان که همه چی سخته به این فکر میکنم که عصر اونجام، هیچ صدایی نیست و دغدغه های الان تا حد زیادی اهمیت خودشون رو از دست میدن. همیشه ته دلم از صاحبخونه به خاطر سخاوتش تو ساختن همچین چیزی ممنونم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1399 10:39
نقش ها ولی تو خانواده ما اینجوریه که من همیشه مامانٍ بابام بودم بابایٍ مامانم و خواهر بزرگه یٍ خواهر بزرگم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1399 10:34
از وقتی تظاهر به درونگرایی مد شده و ملت با کلاسی میدوننش دارم همه ی تلاشم رو برای برونگرا بودن میکنم بیاید همتون رو به اغوش بکشم و راجع به همه چیز ساعت ها باهاتون حرف بزنم دوستان. اصلن هر هفته مهمونی خونه من.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1399 10:24
زنان کوچک تموم شد. البته مثل فیلم ها اصغر فرهادی. نویسنده ولی تهش گفته بود اگر خوانندگان عزیزم استقبال کنن ادامه خواهد داشت و حقیقتا اف بر شما خوانندگان عزیزش که اونطور که باید حق مطلب رو ادا نکردید.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1399 10:23
خب امروز همون روزیه که بهتره هیچ کدوم از خبرها رو نگاه نکنی سعیده خانوم .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیر 1399 17:03
جهاد با نفسی که این روزا برای خرید نکردن میکنم ستودنیه.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیر 1399 14:05
فیدیبو میگه من پنجاه و نه درصد از کتابم رو خوندم و تا اینجا همچنان مادر خانواده شخصیت تحسین برانگیزی داره .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیر 1399 14:03
اینکه این روزا آسون نیستند دلیلش این روزا نیست دلیلش باگ های منه که هربار پیداشون کردم فرستادم تو بک لاگ .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیر 1399 14:03
دلم یه عاشقانه ی کلاسیک میخواست "زنان کوچک" بدون شک انتخاب خوبی بود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 تیر 1399 10:26
دیشب خواب دیدم رفتم آلمان. بیشتر همکلاسی های دانشگاهم اونجا بودن. اپلای و ادامه تحصیل. من نمیدونم چرا اونجا بودم ! کلی کار نکرده تو خواب جلوم رژه میرفت. کلی آرزوی زندگی نکرده. واقعن حس مزخرفی داشت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیر 1399 17:18
فقط باید جرات داشته باشی دستت رو بذاری رو مرکز درد و فشار بدی. بعدش دردش کمتر میشه. چون نهایتش رو به میل خودت تجربه کردی.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیر 1399 17:15
امروز یه بخش هاییی از زندگی پرنسس دیانا رو میخوندم. پیغامی جز اینکه " تو میتونی ویترین خیلی قشنگی داشته باشی ولی در حقیقت گند زده باشی به زندگیت " نداشت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیر 1399 17:11
اون آلارمی که صبح ها از خواب بیدارم میکنه یه پیغام روشه " پاشو برو سرکار ". هدفم از گذاشتن پیغامه این بوده که هم برای سوال احمقانه چرا باید از خواب پاشم جواب داشته باشم هم یه چیزی در دسترسم باشه که بتونم تا دلم میخواد بهش فحش بدم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 تیر 1399 11:35
نشستیم لب دریاچه میپرسه به چی فکر میکنی ؟ میگم زندگی میگه یعنی من ؟ میگم نه زندگی ! میگه یعنی به خودت ؟؟ میگم نه به زندگی. میگه پول و اینا ؟؟؟ من :| میگه خب تیتروار بگو یعنی چی به زندگی فکر میکنم. میگم الان دیگه دارم به مرگ فکرمیکنم بی خیال شو :)))
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 تیر 1399 11:36
واقعن اینکه میگن تفاوت نسل ها از ده سال به سه سال رسیده حرف خیلی درستیه. بغل دستیم دو هفته س با دوس پسرش قهره. همدیگه رو از همه جا بلاک کردن. الان با ذوق میگفت تو بازی برام استیکر و پول فرستاده بتونم تجهیزات بخرم میخواد آشتی کنه . حتی یه کلمه از حرفاش رو هم نفهمیدم !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 تیر 1399 11:31
یکی از همکلاسی های دبیرستانم که من فقط اسمش رو یادمه تو اینستا بهم پیام داد. با فرض اینکه اصفهان زندگی میکنه خیلی نایس و مهربون باهاش معاشرت کردم و در نهایت طی یک حرکت خیلی جوگیرانه بهش گفتم اومدی تهران ببینمت. خب بله درست حدس زدید. گفت من تهران زندگی میکنم همینجا بغل گوشت. من الان واقعا دلم سیگار میخواد . کاش دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 تیر 1399 13:56
من خیلی ترسیده بودم. نه از جراحی نه از گرفتاری های بعدش. اینقدر ترسیده بودم که حتی جرات نداشتم یه نگاه به خودم بندازم ببینم چی اینقدر من رو میترسونه. وقتی به هوش اومدم ممتد اسم اون رو صدا کردم. پرستار ازم پرسید اینی که اینقدر اسمش رو صدا میکنی کیه؟؟ فانتزی ها با واقعیت خیلی فرق میکنند. بند هام زیاد شدن انگار. حس میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 تیر 1399 11:09
فکر میکنی اگر روزای سخت تموم شن اگر این اتفاق بد رو پشت سر بذاری درست میشه خوب میشه حالت. ولی یادت میره تو یه ادم دیگه شدی. اون حرفا که شنیدی اون صحنه هایی که دیدی تموم نمیشن.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 خرداد 1399 10:20
یه توصیه دوستانه. هیچ وقت لایو ایمجین درگونز رو گوش ندید.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 خرداد 1399 10:16
مثلن من فکر میکنم اگر حرف نزنم اتفاقای بدی که ازشون میترسم نمیفتن. ولی خیلی منتظر امروز بودم. امیدوارم یه جوری پیش بره که بتونم حرف بزنم ..
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 خرداد 1399 16:06
ولی یه حس خوبی به زندگی الانم ندارم. خیلی خطی عه . درس میخونی. تلاش میکنی. کار پیدا میکنی. پارتنر مناسبت رو پیدا میکنی . تو کارت پیش رفت میکنی. با بالا پایینای زندگی روبرو میشی. هی برای آینده برنامه میریزی. روزا میگذرن تکراری پشت هم .. من به آلما تو انیمیشن undone خیلی شبیهم . کاش قدرتی که برای ارتباط با زمان به دست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 خرداد 1399 15:54
امروز برای اولین بار بدون حضور مدیر فنی با بچه های تیم رفتم جلسه. یه نفر تو تیم هست که سابقه ش از من بیشتره برای همین گاهی حس میکنم دید خوبی به چیدمان نداره ولی چون دیدش از پروژه نسبت به من کمتره تا حدی با حضور من بالای سرش کنار اومده. هیچ ایده ای نداشتم که چی پیش میاد. سعی کردم راحت صحبت کنم و نشون بدم که گاردی ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 خرداد 1399 16:27
برای اینکه من رو آروم کنه خوابیده بود کنارم گفت چشمات رو ببند فکر کن با هم تو یه برکه ی آرومیم. بهش گفتم میشه پاشی کولر رو روشن کنی؟؟ گفت وسط برکه کولر از کجا بیارم من ؟؟ هیچ وقت به مردا اعتماد نکنید :|
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 خرداد 1399 16:22
دیروز یکی از دوستام بهم گفت تو به طرز مغرورانه ای بی اعتنایی ! به نظر من ولی، جاج کردن درونگراها رو متوقف کنید