من خیلی ترسیده بودم. نه از جراحی نه از گرفتاری های بعدش. اینقدر ترسیده بودم که حتی جرات نداشتم یه نگاه به خودم بندازم ببینم چی اینقدر من رو میترسونه. وقتی به هوش اومدم ممتد اسم اون رو صدا کردم. پرستار ازم پرسید اینی که اینقدر اسمش رو صدا میکنی کیه؟؟
فانتزی ها با واقعیت خیلی فرق میکنند. بند هام زیاد شدن انگار. حس میکنم دست و پام رو بستن. من برای ادمایی که دوستشون دارم هزار برابر بیشتر از خودم میترسم. دوست داشتن هر آدمی یه وزنه ای میشه رو دوش من. شایدم برای همین همیشه دنیام اینقدر کوچیک بوده ..
 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد