در آستانه ی سال 97 قبل از تحویل من ایستاده بین یک عالمه ادم هیچ حسی توی صورتم نیست، آرزوی خاصی ندارم، آدما بیشتر از قبل برام عجیب و غریب به نظر میرسند، هرکاری مطلقا هرکاری ک قبلا برام ی معنایی داشت الان هیچ معنایی نداره، مغزم تو حالت بی وزنیه و هیچ درکی از محیط اطرافم ندارم.

حالا تو هم اگر دوست داری فکر کنی نشونه ی افسردگیه فکر کن، ولی اینا همش نتیجه ی مواجه شدن یه آدم کمال گرا با واقعیته، من گشتم، خوب نگاه کردم، خوب گوش کردم ولی هیچ کسی رو ندیدم ک لحظه ای رو تو زندگیش تو کمال مطلق سر کرده باشه. برام مثالی نزن ک ندیدی، از داستان ها خوشم نمیاد، از آدمایی که ندیدم یا تجربه هایی که توشون نبودم، اگر تو مرد ثابت کردن حرفت هستی بم نشون بده؛ یه واقعیت تو کمال مطلق.

 


میگم ک، کاش همه این چیزایی ک برای بعد از مرگ میگن الکی باشه، کاش تموم بشه همه چی، حتی عالی ترین نوعش رو هم دلم نمیخواد، من دلم میخوام برم تو عدم، برم جایی ک نبودم، هیچی هیچ اثری از من نباشه دلم میخواد یه نقطه ی پایان واقعی داشته باشه

میگ ک، سعیده! افسرده شدی ؟! اینا همش نشونه های افسردگیه

منم لبخند میزنم، میگم ک جدیم، میخوام بش بگم ک خوشبختی ینی نبودن، خوشحالی واقعی یعنی هیچی نباشی، هیچ موجودیتی نداشته باشی، ولی نمیگم، لبخند میزنم، میگم شاید! شایدم افسرده شدم.


هایلند، روژا، سفیر، ال سی واکیکی ،بازار میوه تجریش و فروشگاه ابنبات چوبی :/ 

امیدوارم دفه ی بعدی ک خواستم برم اینجاها یکی جلوم رو بگیره:/ در حقیقت من رفته بودم هایلند ک حال و هوام عوض شه ولی الان با فاکتوری ک از خریدام دستمه میتونم خودم رو بکشم حتی  :(( 


ولی فرزندم انسان ب اون درجه از تباهی میرسه ک هایده گوش میده.


دارم ی کار مزخرفی میکنم و تنها چیزی که ب ذهنم میرسه اینه ک به دکتر پیام بدم بگم واقعن ب خاطر این میخوای ب من پول بدی ؟ !

فاز مزخرف داکیومنتیشن قبل از پیاده سازی ، فیلینگ لعنتییییی  تموم شو 


دنیا جای بهتری میشد اگ ته تمام صحبت های من با بابا ب جمله ی "اصن تو برا چی میری سرکار" ختم نمیشد. 


رفتیم توی تراس طبقه ۲۲، خرمالو خوردیم، ب این نتیجه رسیدیم ک دنیا لایک پیس عاف شیییییییته، تصمیم گرفتیم کار بی فایده نکنیم، مثلن همو دلداری ندیم. 

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بم گفت رتبه یک کنکور ریاضی بوده. همون موقه فمیدم تو انتخاب همسفر اشتباه کردم . 


دکتر تو جلسه عمومی شرکت خاطر نشان کرد ک وارد شدن ب اینجا کار خیلی سختیه ولی بیرون رفتن ازش اصلن، شما اگ الان ب من بگید خدافظ میخوام از این شرکت برم، ن تنها جلوتون رو نمیگیرم تا دم درم بدرقتون میکنم، ولی هرگز دیگ نمیتونین برگردین! 

مام همینقد دوست داریم دکتر جان شرمندمون میکنی ب خدا.


هرچی نشده باشم تو این چن وقت حداقل یه ویکی نویس حرفه ای شدم :/ 


نتیجه جو گیری برای تغییر دکوراسیون خونه شده اینکه گردن و دست چپم ب طرز وحشتناکی گرفته :/ دارم میرم سرکار، فکرم پیش الگوریتمیه ک نصفه مونده، رییس دوبار تاکید کرده ک باید فلن بذارمش کنار و برم بخش تایمینگ، نمیدونم چطوری جرات میکنه این پیشنهاد بی شرمانه رو بده :/ ی درصد فکر کن من کارم رو نصفه رها کنم. اشتیاق من برای تموم کردنش ب حدیه ک دو تا کوکی صبونه و اب معدنیم رو جا گذاشتم خونه و با این وضع ی وریم دارم میرم شرکت. اونجوری نگام نکن من اب معدنیم رو جا گذاشته باشم درست مث اینه ک ی دست و ی پام رو جا گذاشته باشم خونه :(


این ساعت صبح بیرون اومدنو دوس دارم، هرچند ترافیک نسبت ب تابستون سه برابر شده ولی دیدن بچه مدرسه ای ها کیف داره. دلم میخواد جای اونا باشم؟ نبابا دیگ اینقدام احمق نیستم، دوسشون دارم، فسقل بودنشونو، ابعاد دنیاشونو، حرفایی ک به هم میزنن، اینکه همشون به طرز جالبی یا بامزن یا قشنگ، تو این شهری ک هیچ منظره ی جذابی واسه دیدن نداره، دیدن قد و قواره و صورتای این فسقلیا یه کیف خوبی داره.


"انتظار" با اختلاف بدترین حس دنیاست . 


فکر میکردم ی دنیای عظیمی این بیرونه و من چقد کوچیک و ساده و سر راستم ، فهمیدم ک یه دنیای کوچیکی این بیرونه و درون من چقد عظیم و شگفت و بی انتهاست . 

ب نظر میرسید من ی خونه دارم و  یه ساعتایی از روز رو تو محل کارم میگذرونم الان کاملا قضیه برعکس شده . 

فکر میکردم ک ... فهمیدم ک ... این جای خالی ها رو میتونم با کلی جمله ی دیگ پر کنم  تهش اینه ، خیلی چیزا تغییر کرده هرچند سخت هرچند خیلی سخت ! ولی همش خوبه . 


من نیاز دارم نه بذار بگم خیلی نیاز دارم ک برم ی جای خیلی بلند،  خیلی ساکت،  پاهامو دراز کنم، چند ساعت فقط چند ساعت .. تو همین روزای لعنتی ک من بلند تر از همیشه میخندم و درمونده تر از همیشه ام .


چن روز پیش ک رفتم با مایکروی تیم مارکتینگ غذام رو گرم کنم بلاخره چشمم ب جمال بدل جناب جان اسنو! روشن شد و قبل از اینکه بتونم جواب سلام بلند همراه با لبخندش رو بدم با مغز رفت تو در !! ب هرحال این ضایه شدنا چیزی از ارزشای جان اسنوی اورجینال تو ذهن من کم نمیکنه :/



- ساعت هشت و نیم صب " سلام غذاتو جا گذاشتیا"

-ساعت ده صبح " من الویه برداشتم از تو یخچالت"
-ساعت یک ظهر " نون ساندویچات رو من خوردم اگ میخوای برا فردات بخر"

-ساعت چهار عصر " چن تا خیار تو یخچالت بود خواستم بگم اگ برا شب خیار میخوای دیگ نداری "

اینا پیامای امروز سارا ب منه :|
هم الانم اومدم پستم رو ثبت کنم کلید زد نوشابه مشکیم رو برداشت رف :| و جیغ زنان از صحنه خارج می شود :|


غروب پن شنبه، بوی شام شاهانه از آشپرخونه، موهای خیس، قارچ کبابی ، قر، گیم آو ترونز، بی خیالی، گور پدر دنیا .


ما را که تو منظوری خاطر برود جایی؟ 

برود جایی؟!

حاشا و کلا !


ولی روی قبرم اینم بنویسید، بنویسید بزرگوار مصدا ق بارز گشادی بود در حدی ک هر نرم افزار جدیدی میرسید دستش اول میرف سرچ میکرد اتوتایپش چ جوریه :/


+ رییس امده ^___^