79

آدم چنگال بشود ولی جلوی فامیل دورش ک از قضا هم کلاسی اش هم هست سوتی از خودش ساطع نکند آدم سرویس هشت پارچه دیگ و قابلمه بشود دقیقن یک روز بعد از اینکه جلوی فامیل دور مذکور سوتی از خودش ساطع کرده ب منزل آنها دعوت نشود اصلن آدم کف شوی شونصد کاره ی پلین بشود ولی مجبور نباشد برود مهمانی خانه ی فامیل دور

78

ما فردا باید کلی تمرین تحویل بدهیم فلذا هرچند دقیقه یک بار صدای وایبر من بلند میشود و یکی از بچه ها توی گروه کلاس فحشی نثار اموات استاد مخابرات پیش رفته میکند و محو میگردد. تعداد تمارین حاکی از آنند ک این پروسه تا کله سحر فردا ادامه خواهد داشت. خدا جانم از آنجا ک ما خیلی نفسمان حق است استاد مخابرات پیش رفته را حفظ کن تا علیل و ذلیل و چلاق نشود ، وبا نگیرد و سگ توی روحش نرود . مرسی

77

من سعی کردم ب جای اینکه بشورم و پهنش کنم روی بند او را قانع کنم ولی نشد گفت ک "من شما رو درک نمیکنم  هنر اینه ک آدم کارهاشو موازی با هم پیش ببره." ب او گفتم ترجیح میدهم کارهایم را درست و کامل انجام بدهم تا موازی ولی او باز هم درک نکرد و گفت "دیر میشه !"من همچنان سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و احوالاتش را نکنم توی قوطی ولی خب او متوجه موقعیت نبود و گفت : "چطور استاد اجازه داشت با شما حرف بزنه ولی ب من حتی ی فرصتم نمیدید ؟ " ب هر حال تقصیر من نبود خودش کاری کرد ک من احوالاتش را مستقیما بکنم توی قوطی مسئله اینجاست ک نرفت توی قوطی و گفت " هرچقدر بخواید صبر میکنم" و من نتیجه گرفتم احوالات بعضی ها را نمیشود کرد توی قوطی و باید برای آنها از فن دیگری مثل "بخوابونم دهنش ؟ " استفاده کرد.



+ بهترین جان گفت "مردها وقتی عاشق می شوند یکمی چندش می شوند" !

76

اینطرف : دکتر چی گفت ؟

اونطرف :حجامت و بادکش و مالش و اینا



+ تمیز زد دکتره رو ترکوند :)))

75

 از دو حالت خارج نیستم یا خوابم یا دارم خمیازه میکشم :|


+ از بچگی یکی از آرزوهام این بود ک بشه ریاضی رو ب صورت افقی خوند :|


+ خاک تو سر دشمن :|

74

از معجزات درس روش های بهینه سازی همین بس ک استاد ابتدا فصل هفت یک کتاب را درس داد بعد رفتیم فصل دو بعد پریدیم فصل پنج بعد رفتیم فصل دو یک کتاب دیگر برگشتیم فصل شش کتاب اولی بعد رفتیم فصل سه یکمی هم از فصل هشت بعد رفتیم فصل دوازده یک کتاب دیگر ، الان هم دقیقن نمیدانیم کجا استیم. چ شده ؟

73

یک زنی هست یک زن کولی با موهای خیلی بلند ژولیده یک زن کولی با موهای خیلی بلند ژولیده و یک دامن قرمز پرچین بلند و یک بلیز سیاه آخ این زن ... این زن خیلی وقت است که هست خیلی وقت است که نشسته درست وسط دل من و گریه میکند یک جور خیلی دلخراشی گریه میکند.

72


" سلام بر آنانی ک در نهانشان بهاری برای شکفتن دارند "


+ سلمان هراتی

71

آخ خدا جان اگر میدانستی من چقدر خوب بلدم غصه بخورم اینقدر من را تنها نمیگذاشتی .

70

اون سکانسش ک دائیه زد تو گوش خواهرزاده اش گفت : " اینو باید زودتر میزدم تا یادت بمونه نباید ب کسی ک دوستت داره بهت اعتماد داره، نارو بزنی "


+ از سریال سر ب راه

69

هرسال ایام عید یک چیزی توی خانه ی ما میترکد و ب دلیل تعطیلات ایام ا... عید نوروز ب مدت سیزده روز - گاهی هم خیلی بیشتر حتی - در همان وضعیت ترکیده خود باقی می ماند امسال قرعه به نام آیفون منزل ما افتاد ، قضیه از این قرار است ک وقتی کلید آن را میزنیم ب جای این که بگوید "تیتیک" و در را باز کند میگوید "ت" و طی یک حرکت خیلی خسته در را نصفه باز میکند فلذا اشخاص پشت در هم باید وارد عمل شده و به آیفون کمک کنند تا در باز شود. قسمت فاجعه انگیز ماجرا اینجاست ک ما باید ب مهمانانی ک پشت در هستند بگوییم " هل بدید لدفن" و فاجعه انگیز تر از آن صحنه ای است ک خانوم همسایه از پشت پنجره اش میبینند :  " یک عده مهمان شیک پیک کرده ک ب در منزل ما آویزان شده اند و فریاد میکشند باز نمیشــــــــــــــــــــــه! "  خنثی

68

گل گفت:  " دلم میخواد ک بمیرم "

پروانه ها و زنبورها گفتند: "خدا نکنه، دیگه هیچ وقت این حرفو نزن"

مهربان نبودند ک او را ب خاطر خودش بخواهند، خودخواه بودند و او را ب خاطر خودشان میخواستند.

برای همین او یک روز تصمیم گرفت ک بمیرد و " مرد"

67

پیرو این دونه برف دشب زنگ زده میگه " نمیدونی چی جوری مامانمو پیچوندم بش گفتم دوستم شدیدن عاشق یکی از همکلاسیامون شده الانم با هم سوار تاکسی شدن ذوق زده شده"

" من تو رو میبینم دگ ؟؟ دوست داری چی جوری بمیری ؟ "  :|


+ من اینو ب هشت قسمت مساوی تقسیم نکنم، عاشقی یادش بره سعیده نیستم. :|

66

مامان گفت "وقتی داشتم خونه تکونی میکردم ی چیز جالب پیدا کردم"

پرسیدم" چی ؟"

در کمد را باز کرد یک صفحه شطرنج بیرون آورد گفت روی آن نوشته که من در مسابقات شطرنج مقام آورده ام و این را توی فلان سال ب من جایزه داده اند. بعد با تعجب پرسید " مگه تو شطرنج بلد بودی ؟ "


من یاد آن سال افتادم دقیقن همان سالی ک روی صفحه ی شطرنج نوشته شده بود. یک روزی توی همان سال تو خیلی جدی ب من گفته بودی " تک بعدی شدی سعیده فقط درس ، مدرسه همین"

یادم هست چند ماه بعدش یک مراسمی برگزار شد تا ب دانش آموزانی ک توی مسابقات برنده شده اند جایزه بدهند. مجری برنامه اسم مرا خواند یک بار دو بار سه بار ، دفعه ی چهارم گفت " شما لدفن نرید پایین خانوم اسمتون هنوزم هست!" من توی مسابقه ی نشریه ، شطرنج، کتاب خوانی، احکام(!)، تنیس روی میز، داستان نویسی و مسابقه علمی مقام آورده بودم و رئیس شورای برتر شده بودم.

خانوم مدیر گفت: " میخوای زنگ بزنم بیان دنبالت ؟ با این همه وسیله نمیتونی بری خونه "

من هیچ کدام از آن هدیه ها را باز نکردم از مستخدم مدرسه یکی از این مشماهای بزرگ ک برای زباله است گرفتم همه را ریختم توی آن ب مدیر ک با تعجب من را نگاه میکرد گفتم " اگه میشه برام آژانس بگیرید"

جشن آن روز طول کشیده بود تو زودتر از من رسیده بودی خانه آن مشما را دنبال خودم از پله ها کشیدم بالا گذاشتم وسط اتاقت نگاه کردم توی چشمهات خندیدم گفتم  "من تک بعدی نیستم"

چند روز بعدش گفتی ب تو زنگ زده اند ک من ب عنوان نماینده دانش آموزان منطقه انتخاب شده ام برای بازدید و گفتی فلان سازمان از اداره منطقه درخواست کرده ک من عضو نویسندگان آنجا بشوم. ولی من هیچ کدام از این کارها را نکردم چون مهم نبودند" ولی تو مهم بودی آقای پدر ، خیلی مهم :)"

65

فرزندم سعی کن عمق احساساتت را نسبت به این دنیا و چیزهایش کم کنی وقتی خوشحال شدی از ته ته دلت خوشحال نشو وقتی ناراحت بودی از ته ته دلت ناراحت نباش وقتی خواستی محبت کنی با تمام وجودت محبت نکن وقتی خواستی دوست بداری با همه وجودت دوست نداشته باش. میدانی، آدم های این دنیا توی عمق احساساتت گم میشوند آنها نمیتوانند این عمق را بفهمند برای همین به تو میگویند " حساس " نه کسی ک " عمیقا درک میکند " و صفت حساس توی این دنیا بار معنایی خوبی ندارد.

64

یکی از پروژه های بنیادین و خطیر در منزل ما شسته شدن ماشین آقای پدر است. این پروژه بسیار بلند مدت محسوب میشود و عملیات مقدماتی آن بیش از چند ماه ب طول می انجامد. به صورت خوش بینانه آمارها نشان میدهند این پروژه تقریبن سالی سه بار به مرحله ی اجرا میرسد. آقای پدر اصلن و ابدن هیچ اعتقادی ب کارواش نداشته و ندارند متاسفانه ایشان هیچ اولاد ذکوری هم ندارند ک نقش کارواش را برایشان ایفا کند. البته نداشتن اولاد ذکور خیلی از نظر آقای پدر موضوع حاد و لاینحلی نیست. به عنوان مثال سال گذشته که عموها آمده بودند خانه ما مهمانی ایشان فرصت را غنیمت شمرده اتول گرام را ب دست پسر عموها سپردند تا شسته شود بدون داشتن ذره ای عذاب وجدان - من خودم سه روز ب این حرکت میخندیدم- البته همیشه از این فرصت ها پیشامد نمیکند و آقای پدر گاها مجبورند خودشان وارد عمل شوند. نکته اینجاست ک ایشان نه حوصله این کار را دارند نه استعدادش را و اعتقاد عجیبی هم ب صرفه جویی در مصرف آب-صرفن در مورد شستن ماشین- دارند. یک بار من خودم ناظر این کار بوده ام .  ایشان یک سطل را پر از آب نموده از وسط سقف ماشین آب را سرازیر کردند. گفتم:

" ب نظرم الان دقیقن شبیه گورخرای آنگولایی شده از هر قسمتش ی خط آب اومده پایین "

البته فکر کنم آقای پدر زیاد از این تعریف خوششان نیامد چون گفتند دیگر نیازی ب نظارت من برای ادامه شستشو ندارند.

ب هر حال من دعا میکنم بارش رحمت الهی در این روزها ادامه دار باشد زیرا الان چند روز است ک ماشین آقای پدر بیرون از پارکینگ زیر باران است هرچند باران ماشین را تمیز نمیکند ولی از سر رخش ما زیادی هم هست و میتواند کمی در حفظ آبرو موقع رفتن ب عید دیدنی موثر باشد.


63

مامان می گوید ک من خیلی بیخیال هسدم چون برایم فرقی نمیکند ک توی سینی استکان هایی باشند ک روی آنها نقش خط های کج و معوج است یا آن یکی استکان ها ک گل شیش پر دارد ! چون برایم فرقی نمیکند خیارها توی ظرف میوه در زاویه ی 35 درجه نسبت ب پرتغال ها قرار بگیرند یا 45 درجه ! همچنین از نظر مامان قرار دادن میوه ها به صورت پراکنده در یک ظرف نوعی از چیدمان محسوب نمیشود و مثلن باید پرتغال ها را بذاری سمت راست سیب ها را مرتب سمت چپ اند وایس ورسا !  هی هم از خودش میپرسد ک من پس فردا چی جوری می خواهم با این وضع زندگی کنم واقعن ؟! :|

از نظر ایشان " من هم ی جور زندگی دارم واسه خودم بلاخره" و این جمله را جوری ادا میکنند ک نیمچه امیدهای من برای ادامه زندگی پودر نشوند.  آدمی ب امید زنده است ب هر حال :|

62

میدانی 93 جان تو برای من سال خیلی عجیبی بودی انگار یک عالمه اتفاق در دلت تلنبار شده بود و میخواستی همه اش را یکهویی توی قصه من بریزی بیرون. من توی کوچه ی روزهای تو چندبار چنان با سر زمین خوردم ک فکر کردم دیگر نمیتوانم بلند شوم. میدانی چه جوری دوباره ایستادم حتی محکم تر از قبل؟ وقتی باور کردم هیچ کس قرار نیست دست مرا بگیرد و بلند کند وقتی باور کردم برای شادی و آرامش یک انسان هیچ کس جز خودش کافی نیست. آن وقت بود ک یاد گرفتم دست خودم را بگیرم و بلند کنم یاد گرفتم ک فینگیل را از هیاهوها بیرون بکشم ، آرامش کنم تا به دنیا "مهر" هدیه کند.

93 جان بیا منصف باشیم. توی روزهای تو لحظه هایی هم بود ک فینگیل از ذوق پرواز کرد. هدیه هایی داشتی ک خیلی هیجان انگیز بودند و روزهایی پر از رنگ. درست لحظه ای ک فینگیل گمان میکرد سیاهی همه جا را گرفته تو دوستی را نشانش دادی ک چیزی از سفیدی یک فرشته کم نداشت. :)

حالا همه ی پلان های این قصه تمام شده و من مطمئنم تو قصه ی هرکسی را یک گوشه از دلت حفظ کرده ای بدون هیچ کم و کاستی. من ب تو قول میدهم ک قدر هدیه هایی را ک به من دادی بدانم و هیچ غصه ای از تو را ب کوچه روزهای 94 نبرم . 93 جان یک روزی میرسد ک با هم مینشینیم تو را میخوانیم ثانیه ب ثانیه لحظه ب لحظه و آن روز دیر نیست :)

61

من عاشق اون بخش های کتابم که نوشته "for the diligent reader" چون معمولا شامل حال من نمیشه

60

هرچند وقت یک بار یکی از کتابهای من از توی اتاق آقای پدر یافت می شود. امشب دیدم چهل نامه کوتاه ب همسرم نادر ابراهیمی انجاست. این موضوع کمی استرس زاست زیرا من مجبورم بعضی از کتاب هایم را زیر تخت بگذارم یا مفقودشان کنم.  اینکه بعضی از نویسنده ها اعتقاد دارند باید توی هر پاراگراف چندتا تا فحش اونجوری بدهند تقصیر من نیست و اصلن هم دلیل نمیشود  برای مثال عادم کتاب باحالی مثل ناتور دشت را نخواند.

ب هر حال من معتقدم کتابهای من نباید باعث شوند آقای پدر از من ناامید شود ولی خب ب نظر نمیرسد آقای پدر هم چنین عقیده ای داشته باشد.