62

میدانی 93 جان تو برای من سال خیلی عجیبی بودی انگار یک عالمه اتفاق در دلت تلنبار شده بود و میخواستی همه اش را یکهویی توی قصه من بریزی بیرون. من توی کوچه ی روزهای تو چندبار چنان با سر زمین خوردم ک فکر کردم دیگر نمیتوانم بلند شوم. میدانی چه جوری دوباره ایستادم حتی محکم تر از قبل؟ وقتی باور کردم هیچ کس قرار نیست دست مرا بگیرد و بلند کند وقتی باور کردم برای شادی و آرامش یک انسان هیچ کس جز خودش کافی نیست. آن وقت بود ک یاد گرفتم دست خودم را بگیرم و بلند کنم یاد گرفتم ک فینگیل را از هیاهوها بیرون بکشم ، آرامش کنم تا به دنیا "مهر" هدیه کند.

93 جان بیا منصف باشیم. توی روزهای تو لحظه هایی هم بود ک فینگیل از ذوق پرواز کرد. هدیه هایی داشتی ک خیلی هیجان انگیز بودند و روزهایی پر از رنگ. درست لحظه ای ک فینگیل گمان میکرد سیاهی همه جا را گرفته تو دوستی را نشانش دادی ک چیزی از سفیدی یک فرشته کم نداشت. :)

حالا همه ی پلان های این قصه تمام شده و من مطمئنم تو قصه ی هرکسی را یک گوشه از دلت حفظ کرده ای بدون هیچ کم و کاستی. من ب تو قول میدهم ک قدر هدیه هایی را ک به من دادی بدانم و هیچ غصه ای از تو را ب کوچه روزهای 94 نبرم . 93 جان یک روزی میرسد ک با هم مینشینیم تو را میخوانیم ثانیه ب ثانیه لحظه ب لحظه و آن روز دیر نیست :)