110

تا وقتی خیال هست زندگی کردن توی خود آدم از زندگی کردن توی هرجای دیگر دنیا باحال تر است.

100

" این یک داستان قدیمی است. ما همیشه اسیر احساسات میشویم . چطور باید خودت را از این بند رها کنی ؟"

" اگر ب عقل بی توجه باشم اسیر احساسات خواهم ماند - مثل لذت های حسی ، ثروت ، شهرت - "

" ما میدانیم ک عقل از پس احساسات بر نمی آید "

" بله فقط احساسی قوی میتواند حریف یک احساس بشود . کار من مشخص است باید یاد بگیرم عقل را به احساس تبدیل کنم"


از کتاب عزیز اسپینوزا 


ناگه اجل از کمین برآید ک منم ؟! حس قوی مرگ ، یک کل است ک همه ی حواس نسبت ب آن تبدیل ب جزء میشوند. این کل بیان میکند اگر احساسات جزیی ب چیزی بینهایت و ابدی متمسل نشوند ، همه زندگی یک انسان میتواند در کسری از ثانیه ب معنای واقعی کلمه پوچ بشود. لحظه ها میشوند تمام زندگی یک انسان و تمام زندگی یک انسان یعنی تمام سرمایه ی یک انسان.

88

اولین جلسه تدریس خصوصی خیلی خوب پیش رفت ب مدد اون دیالوگ معروف دونه برف ک میگه " وفتی جدی میشی خیلی ترسناک میشی سعیده " :دی برا بقیشم امید ب خدا .

85

اینقد همه چی خوبه ک حس میکنم قراره بمیرم :|

72


" سلام بر آنانی ک در نهانشان بهاری برای شکفتن دارند "


+ سلمان هراتی

70

اون سکانسش ک دائیه زد تو گوش خواهرزاده اش گفت : " اینو باید زودتر میزدم تا یادت بمونه نباید ب کسی ک دوستت داره بهت اعتماد داره، نارو بزنی "


+ از سریال سر ب راه

68

گل گفت:  " دلم میخواد ک بمیرم "

پروانه ها و زنبورها گفتند: "خدا نکنه، دیگه هیچ وقت این حرفو نزن"

مهربان نبودند ک او را ب خاطر خودش بخواهند، خودخواه بودند و او را ب خاطر خودشان میخواستند.

برای همین او یک روز تصمیم گرفت ک بمیرد و " مرد"

62

میدانی 93 جان تو برای من سال خیلی عجیبی بودی انگار یک عالمه اتفاق در دلت تلنبار شده بود و میخواستی همه اش را یکهویی توی قصه من بریزی بیرون. من توی کوچه ی روزهای تو چندبار چنان با سر زمین خوردم ک فکر کردم دیگر نمیتوانم بلند شوم. میدانی چه جوری دوباره ایستادم حتی محکم تر از قبل؟ وقتی باور کردم هیچ کس قرار نیست دست مرا بگیرد و بلند کند وقتی باور کردم برای شادی و آرامش یک انسان هیچ کس جز خودش کافی نیست. آن وقت بود ک یاد گرفتم دست خودم را بگیرم و بلند کنم یاد گرفتم ک فینگیل را از هیاهوها بیرون بکشم ، آرامش کنم تا به دنیا "مهر" هدیه کند.

93 جان بیا منصف باشیم. توی روزهای تو لحظه هایی هم بود ک فینگیل از ذوق پرواز کرد. هدیه هایی داشتی ک خیلی هیجان انگیز بودند و روزهایی پر از رنگ. درست لحظه ای ک فینگیل گمان میکرد سیاهی همه جا را گرفته تو دوستی را نشانش دادی ک چیزی از سفیدی یک فرشته کم نداشت. :)

حالا همه ی پلان های این قصه تمام شده و من مطمئنم تو قصه ی هرکسی را یک گوشه از دلت حفظ کرده ای بدون هیچ کم و کاستی. من ب تو قول میدهم ک قدر هدیه هایی را ک به من دادی بدانم و هیچ غصه ای از تو را ب کوچه روزهای 94 نبرم . 93 جان یک روزی میرسد ک با هم مینشینیم تو را میخوانیم ثانیه ب ثانیه لحظه ب لحظه و آن روز دیر نیست :)

52

عکس سال سوم راهنماییم شبیه الانمه فقط انگار داشتم توش مسخره بازی در می آوردم . در حقیقت این بهترین توصیفیه ک میتونم واسه عکس روی کارت ملیم ب کار ببرم.

49

گاهی ب این فکر میکنم اگه ی روزی بچم بفهمه من فلان کار اشتباهو انجام دادم چه حسی نسبت ب مامانش پیدا میکنه ؟ همین ی مورد از نفس اماره و لوامه و فرشته نگهبان و کذا برای من بازدارنده تره.



هماهنگی احوالات : مازیار ک داره تو گوشیم میخونه " تو منو داری عزیزم منو اینبار" :)

بی تابی مزارع گندم!

ی نفر تو وبش نوشته بود " همچین موهام میریزه ک حس میکنم درختم! " از همین تریبون باهاش احساس همدردی میکنم

41

زیاد سخت نیست میتونی با ی سری داده های جزئی هم رسمش کنی. زندگی رو میگم وقتی میکشیش میبینی ی نمودار اکیدا صعودیه از همه چیزایی ک تا حالا از دست دادی . اکید بودنش میل میکنه ب بی نهایت البته بی نهایت فیزیکی ن ریاضی.

بی نهایت ریاضی یعنی خیلی تا ولی فیزیکیش اینجوری نی بستگی ب آدمش داره مثلن واسه یکی میشه چار قدم اونورتر واسه یکی میشه چن سال اونورتر واسه یکی هم میشه پنجا سال اونورتر واس همین میشه امیدوار بود بلاخره این صعوده ی جا متوقف میشه.


اینبار برای شستن نقاب های ما ببار !

حق دارد

زمستان حق دارد که ادای تابستان را در بیاورد

ابرها حق دارند که ادای باریدن را در بیاورند

وقتی که ما ادای آدم بودن را در میاوریم ..

آسمون تهران داره از بغض خفه میشه ولی گریه نمیکنه

 من اگر جای این ابرها بودم یک دل سیر در بغل خدا گریه میکردم .



+این ابرها همیشه ک باران نمیشوند ... شاید تو بغض کرده ای یا گریه میکنی...

معجزه کن خدای من

اللهم جانم من توی این چند سال اخیر با تمام ترس های کودکی ام رو ب رو شده ام آیا ب نظر شما وقت آن نرسیده است ک کمی هم با رویاهای کودکی ام رو ب رو شوم ؟ هوم ؟ نرسیده ؟ از اتاق فرمان هم چیزی اشاره نمیکنند حتی ؟

فینگیل فینی فینی شده است فینگیل دارد تمام میشود

دقیقن هفته دوم ترم اول کارشناسی ام بود ک تعداد زیادی از بچه ها از جمله خودم ب طرز خ نافرمی سرما خوریم. در حقیقت این اولین و آخرین باری بود ک تعداد زیادی از بچه های کلاس ما با هم در یک جهت موافق قرار گرفتند. بدین صورت ک یک گروه کر عطسه سر کلاس ریاضی 1 ب سرپرستی اینجانب شخص شخیص همایونی فینگیل تشکیل داده شده بود. بعله عرض ب خدمتتان ک :  هچ  (صدای یکی از آقایون کلاس) سه ثانیه بعد هچ (صدای یکی دیگه از آقایون کلاس) چند ثانیه بعدتر اسمایلی کمی ب پایین خم شده و چشم ها بسته بیصدا (یکی از خانوم های کلاس) و در نهایت هچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ (روم ب دیوار صدای فینگیل :| ) لازم ب ذکر است ک بعدتر ها فهمیدم 90% از دوستان سرما خورده خوابگاهی تشریف داشتن(غریب شهر غربت و اینا).

جالب است بدانید چینی ها هر بیماری را واکنش بدن ب یک احساس درونی میدانند برای مثال آنها معتقدند سرماخوردگی واکنش بدن نسبت ب احساس تنهایی است. بعد از هفته دوم ترم اول کارشناسی من دیگر به آن فجاعت ! سرما نخوردم تـــــــــــــــــا زمانی ک منزل فینگیلی همایونی را تحویل گرفتیم. و این دومین بار در این دو ماه است ک من در حد رفدن زیر سرم سرما میخورم . این یعنی ک من الان خیلی احساس تنهایی میکنم. دوستان از دور و نزدیک قدم رنجه فرموده بیایید ملاقات فقط آبمیوه یادتان نرود ترجیحا پالپ دار باشد پرتقال تو سرخ هم قبول است. باشد ک هیچ وقت احساس تنهایی نکنید.


+و هم چنان هچچچچچچچچچچچچچچچچ ب همین طریق ادامه بدهم چار ستون خانه ترک خورده و در سرم هوار میشود. از همین تریبون از مناعت طبع و صبوری صاحبخانه ساکن در طبقه بالا کمال تشکر را دارم ک تا این لحظه هنوز عذر من را ب خاطر آلودگی صوتی نخواسته.


وقتی کبوتر شد

همه دلخوری هایش را از دیگران همه ی گلایه هایش را همه ی حرف هایش را همه ی بغض هایش را ... توی دستمال زربافتی از فراموشی پیچید در صندوق سکوت گذاشت و درش را محکم بست . چند روز بعد دیگران او را دیدند در حالی ک بالای سرشان پرواز میکرد .

کلن از جنسیت من ناامید شد رفت

بعد عمق فاجعه جایی مشخص شد ک مولتی ویتامین فینگیل را برد مغازه کریستال فروشی و گفت : " ب نظرت کدوم طرحش قشنگ تره ؟ " و فینگیل فلک زده ی بینوا در حالی ک حسابی گیج شده بود با درماندگی گفت : "اینا همشون عین همن که "

دل امّیدوارت کو ؟

در زمان هایی دووووور برای مجازات شخصی ب دستور قاضی نیمی از بدنش را در آب جوش و نیم دیگر آن را در یخ قرار دادند مسئول اجرای حکم از شخص پرسید : " الآن چ احساسی داری ؟ "

آن شخص گفت : " ب طور متوسط هیچ احساسی ندارم ! "

معلم آمار دبیرستان این مثال را هنگام تدریس مبحث میانگین برای ما زد تا هیچ گاه مفهوم متوسط را از یاد نبریم. اینجانب ن تنها در این زمینه حسابی شیرفهم شده ام بلکه مدتی است به این درد مبتلا هم گشته ام " هر اتفاقی ک می افتد من ب طور متوسط هیچ احساسی ندارم "