مامان امروز بهم زنگ زد گفت سفر خوش گذشت؟ من گفتم اره خدا رو شکر.  گفت نگرانت بودم اذیت شی چون تو خیلی نمیتونی جای شلوغ رو تحمل کنی. بعد در حالی که داشتم سعی میکردم بغضم نترکه تو دلم گفتم واقعا بدترین سفر عمرم بود.

متاسفانه اگر ادما از یه تعدادی بیشتر بشن، بودن تو اون فضا برام اذیت کننده میشه  این  چیزی نیست که دست من باشه.  حالا اگر بین اون ادما کسی هم باشه که بخواد با حرفا یا کاراش آزارم بده به معنای واقعی کلمه مستاصل میشم بدون اینکه بتونم واکنش خوبی به همه ی این داستانا نشون بدم.
تمام راه برگشت رو بی وقفه گریه کردم و امروز هم قیافه م شبیه ادماییه که تانک از روشون رد شده :(





تا وقتی با اون اشنا نشده بودم یه کارمند ساده بودم که هر روز صبح با امیدها و ارزوهای دنیای خودش میومد سرکار و تلاش میکرد. ولی از وقتی باهاش اشنا شدم از وقتی راجع به آدمای اینجا باهام حرف میزنه، از سیستمشون برام میگه دنیام عوض شده. احساس میکنم دارم خشم و فشار زیادی رو تحمل میکنم که کاری هم براش از دستم برنمیاد. بعضی وقتا ندونستن آرامشه. بعضی وقتا ندونستن خیلی خیلی خیلی بهتر از دونستنه. 


راستش رو بخوای چیزی که من یاد گرفتم این نیست که میشه تغییری ایجاد کرد. چیزی که یاد گرفتم اینه ، اگر میخوای تو بازی بمونی باید قوانین بازی رو بلد باشی.