مامان امروز بهم زنگ زد گفت سفر خوش گذشت؟ من گفتم اره خدا رو شکر.  گفت نگرانت بودم اذیت شی چون تو خیلی نمیتونی جای شلوغ رو تحمل کنی. بعد در حالی که داشتم سعی میکردم بغضم نترکه تو دلم گفتم واقعا بدترین سفر عمرم بود.

متاسفانه اگر ادما از یه تعدادی بیشتر بشن، بودن تو اون فضا برام اذیت کننده میشه  این  چیزی نیست که دست من باشه.  حالا اگر بین اون ادما کسی هم باشه که بخواد با حرفا یا کاراش آزارم بده به معنای واقعی کلمه مستاصل میشم بدون اینکه بتونم واکنش خوبی به همه ی این داستانا نشون بدم.
تمام راه برگشت رو بی وقفه گریه کردم و امروز هم قیافه م شبیه ادماییه که تانک از روشون رد شده :(





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد