واقعن اینکه میگن تفاوت نسل ها از ده سال به سه سال رسیده حرف خیلی درستیه. بغل دستیم دو هفته س با دوس پسرش قهره. همدیگه رو از همه جا بلاک کردن. الان با ذوق میگفت تو بازی برام استیکر و پول فرستاده بتونم تجهیزات بخرم میخواد آشتی کنه . حتی یه کلمه از حرفاش رو هم نفهمیدم ! 


یکی از همکلاسی های دبیرستانم که من فقط اسمش رو یادمه تو اینستا بهم پیام داد. با فرض اینکه اصفهان زندگی میکنه خیلی نایس و مهربون باهاش معاشرت کردم و در نهایت طی یک حرکت خیلی جوگیرانه بهش گفتم اومدی تهران ببینمت. خب بله درست حدس زدید. گفت من تهران زندگی میکنم همینجا بغل گوشت.

من الان واقعا دلم سیگار میخواد. کاش دیگه هیچ وقت مهربون نشم ، اجازه بدم همون وحشی درونم ارتباط مناسب رو با ادم ها برقرار کنه.

من خیلی ترسیده بودم. نه از جراحی نه از گرفتاری های بعدش. اینقدر ترسیده بودم که حتی جرات نداشتم یه نگاه به خودم بندازم ببینم چی اینقدر من رو میترسونه. وقتی به هوش اومدم ممتد اسم اون رو صدا کردم. پرستار ازم پرسید اینی که اینقدر اسمش رو صدا میکنی کیه؟؟
فانتزی ها با واقعیت خیلی فرق میکنند. بند هام زیاد شدن انگار. حس میکنم دست و پام رو بستن. من برای ادمایی که دوستشون دارم هزار برابر بیشتر از خودم میترسم. دوست داشتن هر آدمی یه وزنه ای میشه رو دوش من. شایدم برای همین همیشه دنیام اینقدر کوچیک بوده ..
 

 

فکر میکنی اگر روزای سخت تموم شن اگر این اتفاق بد رو پشت سر بذاری درست میشه خوب میشه حالت. ولی یادت میره تو یه ادم دیگه شدی. اون حرفا که شنیدی اون صحنه هایی که دیدی تموم نمیشن.