روز اولی ک رفتم بین اون همه کُدبانو و کُداقا حسابی از سکوت و جو سنگین اونجا حوصلم سر رفت. دو هفته ک گذشت حس میکردم رییس دلش میخواد من رو با طناب ببنده ب صندلی ک اینقد وول نخورم و مث بقیه اروم بگیرم. خب  حالا منم کم کم دارم تبدیل میشم ب یک کُدبانوی تمام عیار! مامان نگرانم بود ک این چن سال تنهایی زندگی کردن من رو حسابی ب سکوت عادت داده، کجاس ک ببینه کار از عادت داره میگذره من رسمن دارم تو این زمینه ب فنا میرم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد