337

من بچه بودم اون موقع ها، عمو کوچیکه آخرین دانشجوی خانواده بابا اینا بود، ی سال عید برامون (برای بچه ها)  کارت پستال چاپ کرد، برای هرکی ب اسم خودش، بعد نشست با حوصله برا من و مهدی و ملی و  ک حسابی ذوق کرده بودیم توضیح داد ک اینا چیه و روی هرکدومشون چی  نوشته، گفت نوشته ک دوستمون داره، من بعدن ترها فهمیدم اون چیزی ک عمو کوچیکه سعی داشت برا ما راجع به اون کارتا توضیح بده در حقیقت عملکرد دستگاهی بوده ب اسم پرینتر ! 

ی سال دیگ عید برا هممون ی چیزی خریده بود ک فکر میکردیم جاکلیدیه، ولی برامون توضیح داد ک این ی جور فلاپی با حجم بالاست که بهش میگن فلش مموری! اونسال من تنها کسی بودم  تو کلاسمون، صاحب ی چیز خاص، که ته تکنولوژی محسوب میشد!

عمو کوچیکه از این کارا زیاد میکرد ولی خاص ترین هدیه اش .. عمو کوچیکه بعد از امتحانات مث ی فرشته نجات ظاهر شد، ی فرشته ی نجاتی که تو کولش سی دی بازی داره! ی سی دی ماشین بازی برای مهدی، ی سی دی جنگ و بزن و بزن برای ملی، و در نهایت ی سی دی دیگ از ته کیفش کشید بیرون برای من، سی دی من چی بود؟ عمو کوچیکه نمیتونست توضیح بده فقط گفت دوستاش خیلی تعریفشو کردند و گفت قول میده من بفهمم چ جوری میشه باش بازی کرد، من حقیقتا نا امید شده بودم چون من و عمو پونزده سال با هم اختلاف سنی داریم و قاعدتا بازی ای ک دوستاش تعریفشو کنند چیز خوبی برای من از آب در نمیاد... خب من معتادش شدم، معتاد ی بازی ب اسم the sims (اینجا) ساختن ی زندگی مجازی، میشد ی شهر بسازی با هرچن تا آدمی ک دلت بخواد رنگ پوستشون همسرشون تعداد بچه هاشون، همه چی، همه چی اون دنیا دست تو بود، تو میشدی مغز متفکر اون شهر هر آدمی هر کاری میخواست انجام بده دست تو بود، دلت میخواست برای یکی ی زن خشگل قلمی درست میکردی برای یکی دیگ ی آفریقایی چاق، دوس داشتی ی کاری میکردی طرف فال این لاو بشه یا نه ی کاری میکردی طرف هی بگه حوصلم سر رفته و رسما بکوبه تو سر خودش، حتی برای شوخی میتونستی هرچقد دلت میخواد سر ب سرشون بذاری مثلن من ی پسره رو گذاشته بودم کنار دیوار هر دختری  رد میشد عین جت میپرید میبوسیدش و شتلق :| دختره میزد زیر گوشش. یا طرف هی میگفت من دس شویی دارم و چون از خودش اراده ای برای حرکت نداشت هی خودشو میزد ک من بفرسمش دس شویی و در نهایت ی اتفاقی میفتاد ک مجبور میشد گریه کنه .

از اون بالا ک من میدیدم، اونجایی ک من نشسته بودم هر کدوم از اون آدما ی قصه داشت، ی قصه توی ذهن من، قصه ای ک بازیگر اصلیش خود من بودم، از اون بالا کسی بدبخت یا خوشبخت ب نظر نمیرسید، هرکی نقش خودش رو بازی میکرد، هرکس توی ذهن من نه "مستقلا" نقش خودش رو بازی میکرد، بعضیاشون خودشونو میزدن، بی پول میشدن میمردن، تو بازی هی برای من پیام میفرستادن ک مثلن گشنمه یا کار میخوام یا من رو انداختی تو استخر پله رو برداشتی ! و من طبق اون قصه ای ک تو سرم بود تصمیم میگرفتم بمیرن ، یا پولدار بشن، و هر چیز دیگ ای. شاید ب نظر خودشون (اگ بشه براشون نظری قائل شد) بدبخت یا خوشبخت بودند ولی من از اون بالا فقط قصه میدیدم قصه آدم های متفاوتی که همشون خود منند، نه چیزی مستقل از من. شاید ی چیزی شبیه رابطه ی ما و آقای خدا .. 
فقط ..  کاش آقای خدا همونقدری ک میگن مهربون باشه، کاش حوصله اش سر نره، کاش ما رو نندازه تو استخر بعد پله ها رو برداره.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد