332

امروز هما رو دیدم، هما از اون دوست های با قدمته، از اون خیلی کهنه ها، حرف زدیم، خوابیدنی، ن من حال داشتم بشینم نه اون، خندیدیم کلی، برام پیراهن خریده بود، رفتیم باغ آقاجون  توت چیدیم، جان مریم گوش کردیم، خاطره زنده کردیم، انقدر توت رو درخت تلمبار شده بود ک داشت سقوط میکرد،عکسش اینجاست، اگ الان مثلن هشت سال پیش بود و این موقه از تابستون مهدی اون بالا بود میلاد بالاترش ملی اون پایینا جیغ میزد ندا  و سروش از ی طرف دیگ آویزون بودند منم طبق معمول منتظر بودم مهدی از اون بالا برام توت بیاره اونوقت دیگ اینقد توت بی مشتری رو هم تلمبار نشده بود.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد