309

+ ی کار پاره وقت گرفتم از اونایی که هیچ ربطی به رشته تحصیلیم نداره، حقیقتش اینه که از متوسل بودن به جیب پدر و ول چرخیدن خسته شدم، از خیلی وقت پیش دلم میخواست ولی بهونه مامان اینا این بود ک تو حالا درستو بخون، واضحه ک چیزی بشون نگفتم که دارم کار میکنم. 


+ همگروهیم هفته پیش کلی قیافه اومد که این هفته میان داره و آی تو رو خدا شما کد رو بزن من جبران میکنم بخدا وقت نمیکنم و از این حرفا، امروز از خلال بحث های گروه یونی فمیدم امتحانشون ی هفته عقب افتاده، آخر هفته پیش نامزدی دختر عمو بود من تو کل اون دو روز مرتب فکرم مشغول بود ک هنو هیچ غلطی نکردم بعد این همگروهی محترم اصن صداشم در نیوورده که امتحانش عقب افتاده، برنامه دارم براش ی خشم اژدهایی براش برم که دیگه از زیر کار در نره، بی تربیت :|


+ ب بهونه ی کار جدیدم بیدار موندم ولی راستش اینه که حال خوشی ندارم. امروز اتفاقی ی چیزی تو لپ تاپم پیدا کردم ک اساسی حالمو گرفت، یسری نوشته مربوط به عید 93، تا اینجاش مشکلی نیست من از این کارا زیاد میکنم هر وقت ذهنم زیادی مشغوله میریزمش رو کاغذ بعدم پرتش میکنم تو سطل آشغال ی جور خوبی ذهنم سبک میشه، این یکی از دستم در رفته بود، قسمت غم انگیزش اینه که وقتی خوندمش حس کردم عید 93 نوشته نشده مثلن دیشب نوشته شده یا ی هفته پیش، بدترش اینه که تو بعضی روزا نوشته بودم ی کارایی رو باید انجام بدم الان دو سال گذشته و هنوز انجام ندادم حتی خودمم باورم نمیشه، من فکر میکردم چقدر عوض شدم، ولی این چن برگ نوشته خیلی حالمو گرفته، خیلی اساسی حالمو گرفته. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد