270

دو روزه اومدم اینجا. شیش ماه بود نیومده بودم ولی بیشتر از شیش ماه ب نظر میرسه. دلم برای اتاقم تنگ نشده بود ولی برای آسمون پشت پنجره اش لک میزد، همینطور برای خونه آقاجون اینا.

نرفتم چارشمبه سوری. براش پیام دادم نمیام سرده هوا من لباس گرم نیاوردم ولی بهونه بود ب خاطر خواب بد شب قبلش دلم نمیخواست برم بیرون. ظهرش اومد اینجا دو تا سویشرت برام آورده بود میخنده میگه آخ میدونم خیلی بت بزرگن ولی عصر منتظرتم. برام کادوی قشم روسری خریده. سلیقه اش داغونه مثل همیشه :))

غروبی عمو زنگ زده. میگ صبح اومدم نبودی ک عمو برات چاغاله اوردم از شیراز. فردا هستی؟

بعدش دایی جان، میگ آقاجون گفت اومدی. خوبی دایی ؟ زنگ زدم صداتو بشنوم. کی میای ببینمت؟ 

ب آقاجون میگم چرا اطرافیان من اینقد مهربونن ؟ آقاجون میگ خودتو ببین بابا خودتو ببین.


+ همه چیز خوب نیست. آقاجون حسابی مریضه. خیلی بیشتر از چیزی ک فکرش رو میکردم..