268

این چن روزی ک اینجا بود با ی پتو میخوابید رو تخت من، کنار تنها رادیاتور روشن خونه، من ی پیراهن خنک از ته توهای کمدم کشیده بودم بیرون طاق باز میخوابیدم جلوی پنجره. مامان مرتب میگفت اینجوری نخواب منم مرتب با خودم فکر میکردم چ جوری اونجا خوابش میبره ؟! این برنامه همیشگی ماست. مامان من هیچ وقت نمیتونه بپذیره سیستم بدن من صد و هشتاد درجه با سیستم بدن خودش متفاوته برای همینم همیشه اعتقاد داره که من با این کارام الانه که بمیرم یا در خوش بینانه ترین حالت مریض بشم بیفتم رو دستش! ولی دیشب ک مامان نبود من پنجره رو بستم چون حس میکردم ی صداهایی از اون پشت میاد خودم رو پیچیدم توی پتو تا نزدیکای سحرم خوابم نبرد. بعضی چیزا از شدت زیاد بودنشون دیده نمیشند. یکی از این چیزا احساس امنیتیه که آدم پیش خانواده اش داره.دیشب مسئله فقط جای خالی مامان نبود در حقیقت حجم بزرگی از امنیت جاش خالی بود که نه من میتونستم تحملش کنم نه این خونه.