211

وقتی داشت حرف میزد ی چیزی زیادی آشنا بود صدا یا لحن حرف زدنش نبود سعی کردم به بقیه ی حرفاش گوش بدم ک خودش مسئله رو حل کرد "ناخودآگاه" سرشو تکون داد خندید. ی لحظه حس کردم نیکولا نشسته جلوم. اون حس آشنا همین بود این حالت خنده  و تکون دادن سر "ناخودآگاه" ی صدایی تو سرم گفت " سعیده این آدم حرفش حرف نیست ! "  اون هی حرف میزد من دیگه گوش نمیکردم  صدای توی سرم هی می خندید هی می گفت" سعیده  این آدم حرفش حرف نیست!"