185

 آدما بزرگ میشن بعد کم کم با رنج های زندگی روب رو میشن مشکلات دیگرانو میبینن و درکشون میکنن. آدما از ی جایی ب بعد می فهمن زندگی اون بهشتی ک فکر میکردن نیست. از ی جایی ب بعد میفهمن رسیدن ب چیزایی ک واقعن میخواستن اون لذتی ک واقعن فکر میکردنو نداره. برا همینم  برای بعضیا تیشه میخوره ب ریشه ی اون چیزی ک بش میگفتن "اعتقادات" و بعضیا هم سفت تر از قبل میچسبنش چون میترسن رهاش کنند یا بهش فکر کنند. ولی واقعن اعتقادها فقط میتونن تو همین دو جهت عمل کنند ؟ فقط میشه انکارشون کرد یا برای فرار از ترس رو ب رو شدن با واقعیت سفت بشون چسبید؟  از اونجا ک خیلی از اعتقادا فراطبیعی اند با علم تجربی قابل اثبات نیستند ولی ی چیز خیلی خوبی که راج بشون وجود داره اینه که " نه میشه ردشون کرد نه تایید".طول زندگی ما نامشخصه ولی چیزی ک واضحه اینه ک ته داره.  همه ی ادما تهش ب ی چیزی احتیاج دارند ب ی چیزی ک بتونن بهش تکیه کنند. شاید اگه الان از ی آدم بپرسی تو کی هستی ؟ بگ من دکترم من موفقم من مهربونم من ... ولی تهش اینو نمیگه تهش اگه از ی آدم بپرسی تو کی هستی ؟ تنها جوابی ک میتونه بده اون چیزیه ک بهش اعتقاد داشته. آدما باید ب ی چیزی اعتقاد داشته باشن فرقی نمیکنه چی باید ب ی چیزی اعتقاد داشته باشن و گرنه" تهش هیچی نیستن"