109

بدون شک اگر یک جایی برای دیوانه های کتاب خوان وجود داشت مامان در اسرع وقت من را میبرد و ب آنجا معرفی میکرد. من هروقت میخواهم فکر نکنم کتاب میخوانم مثل دیوانه ها کتاب میخوانم . مامان این را درک نمیکند او فکر میکند من ب خاطر کتاب خواندن این شکلی میشوم من نمیتوانم ب او ثابت کنم عکس این قضیه برقرار است این را خیلی وقت پیش فهمیدم .

این روزها هم دقیقن همین وضع را دارم میخواهم فکر نکنم با تمام وجود میخواهم ب اتفاقاتی ک افتاده و دارد میافتد فکر نکنم همه چیز ب هم ریخته و من هیچ چیز را نمیتوانم درست کنم ، هیچ تلاشی از جانب من ب حل ماجرا کمک نمیکند . این یکی از مزخرف ترین موقعیت هایی است ک یک انسان میتواند در آن قرار بگیرد . برای همین هم من باید بنشینم یک گوشه و فکر نکنم. هی از خودم میپرسم : " آیا ضروری است ؟" و یک صدای لعنتی از ته توهای مغزم هی میگوید "ضروری است ضروری است ضروری است"ته توهای مغزم راست میگوید ضروری است یک عالمه گذشته توی اتفاقی ک در لحظه ی حال دارد میافتد جمع شده است پس لحظه ای با این ویژگی ضروری است من از پس آنهمه اتفاق ک در گذشته افتاده بر نمی آیم من توی خیلی از آنها نبوده ام من فقط میتوانم بنشینم و فکر نکنم من فقط میتوانم فرض کنم -صرفن فرض- ک یک روزی همه مان یک جور خوبی از این خواب بیدار میشویم من فقط میتوانم بنشینم یک گوشه و کتاب بخوانم .