59

توی ایستگاه اتوبوس سرندی پیتی محکم بغلش کرد و گفت دلم خیلی برات تنگ میشه مراقب زن داداشم باش" او فقط لبخند زد.

دونه برف به او گفت "هرچند اینجام بودی نمی دیدمت ولی همین ک میدونم داری میری دورتر دلم خیلی برات تنگ میشه نمیشه نری ؟ او باز هم فقط لبخند زد.

دیروز یک نفر ساعت هفت نیم صبح زنگ خانه اش را زد مولتی ویتامین بود دراز کشید وسط خانه و خیره شد ب وسیله جمع کردنش گفت " چقد بده ک میخوای بری ، حالا نمیشه نری؟ " ب او خندید حسابی "دیوونه تو کار و زندگی نداری کله سحر اینجایی ؟" " اومدم با هم صبونه بخوریم" " من نه و نیم باید برم خوابت نمیاد؟ "


او با وجود این آدم ها احساس تنهایی میکند. به نظرتان این کمی عجیب نیست؟ کاش می فهمید زندگی همین شادی های کوچک است همین شادی های خیلی کوچک.


+مهر و موم شده برسد ب دست نور آسمان ها و زمین