فرکانس مافوق صوت

توی تاکسی هندزفیری سفیده اش را تا انتها کرده بود توی گوشش صدای آشنایی ب او گفت : " دارم میرم انقلاب کتاب لازم نداری ؟ " و او بی هوا گفت : " چرا سه جلد کتاب ... " نگاهی ب دور و برش انداخت او توی تاکسی بود ، نه صدای آشنا آنجا نبود .  ب او گفتم : " هی !  مرزی بین خیال و واقعیت نیست پیاده شو ... یالا... همین الان... فقط لازمه بری اونور خیابون و بگی انقلاب مگه دلت برای رفیق قدیمیت تنگ نشده ؟ "  صدایم را نشنید ، نمی شنود :( با خودش گفت : " خیالاتی شدم ! لعنت ب وقتی که همه ی آدمای توی پیاده رو شبیه یک نفر میشن " . رفت ... دل تنگ و غمگین...باید ب صدای قلبش گوش میداد :( لدفن ترتیب اثر دهید تا من ب شیوه ای ب او بفهمانم  فقط کافی است به صدای قلبش ایمان داشته باشد.




گزارش روزانه ای از فرشته نگهبان


" مهر و موم شده برسد ب دست نور آسمان ها و زمین "