تو راه گفتم گلوم ی خورده درد میکنه، تو رستوران ده تا عطسه نثار بشقابم کردم ک تا انتها فقط سه قاشق ازش خورده شد، موقع برگشت دیگ صدام در نمیومد، سرما خوردم ب همین راحتی! همه سرما میخورن ولی سرماخوردگی زیاد با سیستم تنفسی من مهربون نیست ی جوری میاردش پایین ک کلن نمیتونم حرف بزنم، قسمت بدش فقط و فقط اینجاست ک مامان دو روز اومده پیش من و تنها کاری ک میتونم در جواب حرفاش انجام بدم حرکت دادن سرم ب زوایای مختلفه، غصمه خب :( .


عکس خوبه ک باشه، البته اگ یهویی باشه یکی باشه و فقط جنبه ی یادگاری داشته باشه.

امروز جلسه دفاعیه بود ما یک ساعت ی لنگه پا ایستاده بودیم تا با اسلاید یک تا چهل ارائه دهنده در لوکیشن های ایستاده، نشسته و بغل دوستانه! عکس بندازیم. ضمن اینکه قیافه من تو همه عکسا شبیه اسمایلی عزیزم ایشالا اون گوشی کوفتیت بترکه ، بود :|


من هشت صبح بیدار میشدم، روزی دوازده ساعت کار مفید میکردم، برای اینکه روزی دوازده ساعت کار مفید کنی با حذف تایم نیازای روتین مثل غذا خوردن، باید یک ساعت و نیم پیوسته کار کنی و بینش بیس دیقه علافی و همین جوری تا ده شب ادامه بدی. من کلی از خودم راضی بودم  کلی از این نظم فوق العاده ای ک برا خودم ساخته بودم راضی بودم. 

من وسطای کارشناسیم یدفه بیخیال همه چی شدم اون بخش ماتحت فراخ، وجودم سر کشید، هر موقه گشنم شد غذا خوردم، هر موقه خوابم اومد خوابیدم، هرموقه حسش اومد کار کردم، هیچ نظم خاصی تو هیچ جای زندگیم نبود. نتیجه اش چی شد؟ معدلم همچنان بالای هیفده بود، زبانم به اندازه قبل پیش رفت کرد، ب طور خلاصه بخوام بگم همه چی سیر طبیعی خودش رو طی کرد،ناامیدی من دیقن از همینجا شروع شد ک با کار کم و عشق و حال زیاد همون نتیجه ای رو گرفتم ک با کار زیاد و عشق و حال کم میگرفتم. 

ایمان بیار ب اون جمله ی معروف معلم حسابان ک  میگفت " کار ب اندازه زمانی ک در اختیار دارید ب طول می انجامد " !


آب پز گشتگانیم ای باد شرطه برخیز .. جون مادرت برخیز :|

برگ درختا داره زرد میشه ولی ما هنوز داریم از گرما خفه میشیم، ی جایی از کد پاییز امسال اشتباه شده، ب نظرم وقتشه خدا ب فرشته ی تنظیم حرارت زمین ی گوش مالی اساسی بده.


احمق نباش، وقتی بچه ای و زورت نمیرسه هر بلایی سرت بیاد تقصیر خودت نیست، ولی وقتی ی آدم بالغ میشی هر بلایی سرت بیاد تقصیر خودته حتی اگ بگی زورم نمیرسید، اینم تقصیر خودته.


استاد مخابرات میگفت نرخ سمبل با نرخ اطلاعات فرق میکنه، اینطوری ک ممکنه ی سمبل حاوی هیچ اطلاعاتی نباشه، بعد من تو جزوم نوشته بودم مثل وروره جادو، کیلو کیلو سمبل میفرسه بدون اطلاعات، هیچ وقت فکر نمیکردم با مثال عینی همچی چیزی رو ب رو بشم، تمایل عجیبی دارم ک یه بار شخص مورد نظر رو بی هوا بذارم لای در .


فرقی نمیکنه چن تا مغرور باشی فرقی نمیکنه چقد آدم گریه نکنی باشی!  دخترونه های محترم سر و کلشون پیدا میشه و اشک آدمو کانهو ابر بهار سرازیر میکنه همینجوری بی دلیل روزی سه مرتبه. در اینجور مواقع من جدن احساس حماقت میکنم ولی تاثیری تو اصل ماجرا نداره ب هرحال، پام میره تو گل گریه میکنم، ظرفام نشستست گریه میکنم، موس ام مونده دست سارا گریه میکنم، کلن دارم گریه میکنم :| صرف اینکه ی خورده از احساس حماقتم کم بشه علیرضا قربانی داره تو گوشم داد میزنه همه خفتند و من دل شده را خواب نبرد و قاعدتا منم دارم همراه باهاش زمزمه که نه گریه میکنم. ای خااااک :|


حس الانم شبیه کسی ک داره وسط آتیش میرقصه. 

وسط آتیش رقصیدن چه حسی داره؟ فوق العادست.


- محققا هنوز دارن بررسی میکنن ببینن من چ جوری تو این ی وجب دس شویی خوردم زمین ک نصف بدنم کبود شده ؟ :|


- با این یکی، میشه سومین چایی ک امشب ریختم و یادم رفته بخورمش. ولی اومده بودم ی چیز دیگ بنویسم ب هرحال، من قبلنم وبلاگ داشتم، آدرسش رو ب دوستام هم دادم باسه تجربه، چون خیلی توش از روزانه هام مینوشتم به بهتر نوشتن و کاملن صادق بودن کمک میکرد، از اینکه آدرسش رو ب دوستام دادم پشیمون نیستم ولی از اینکه پروندمش ی خورده. بیشترین سوالی ک روز دفاعم از من پرسیدن این نبود ک چند شدی این بود ک وبلاگت چی شد؟ حقیقتا من هم دوسش داشتم، برام مث دورهمی بود با همه آدمایی ک برام عزیزند. اینجا رو ک ساختم هم آدرسش رو ب دوستام دادم اینبار آگاهانه، هرچند مطمئن بودم باید ی روز این یکی رو هم بذارم کنار ولی اینبار تصمیم ندارم بپرونمش، چرا عاقل کند کاری ک بعدش چیز شود ؟ در اولین فرصت کوچ میکنم ی جای جدید، اوضاع زندگی الانم میگ این اولین فرصت میتونه ی ماهه دیگ باشه حتی، ولی اتفاق میفته، چون وقتشه. 


- برنامه ریخته بودیم فردا بریم سمینار مخابرات نوری،  ب طور خیلی اتفاقی متوجه شدم لوگوی بالای اطلاعیه باسه دانشگاه شریف نیست باسه صنعتی اصفهانه، صنعتی اصفهان خجالت نمیکشه اسمش رو میذاره بالای لوگوی یه دانشگاه دیگ باعث تشویش اذهان عمومی میشه ؟ :|    


- ترم هفت کارشناسی من اینجوری بود، مایکرویو ، آنتن ، مخابرات 2، مدار مخابراتی، اکتیو سیرکت (یه درسی بود ک من و آقای آبی با دانشجوهای دکتری برداشته بودیم به دلیل ی جور مازوخیسم درونی ک فقط توی من و ایشون تا حالا مشاهده شده! البته بعدش دانشگاه ب خاطر این تخلفمون پوستمون رو کند :|) از صب تا شبم با اینا میگذشت، میتونی تصور کنی چ حالی مزخرفی داشتم ؟ الانم دیقن همون.


شرح حال

کوشش چه میکنی که از این سنگ بگذری ؟

کوهی است پشت سنگ از این بیشتر مکوش 


+ فاضل 

معیار های من میگن در اوج خستگی و خواب آلودگی و کار روی هم تلنبار شدگی و شام نخوردگی برای شخص مقابل احترام قائل بشو و جوابش رو بده ، معیارهای من در نود و نه و نه دهم درصدموارد گند میزنن ب آرامشم. خب عزیز من وقتی شخص مقابل شونصد بار ثابت کرده نباید براش وقت بذاری چرا تو آخه ؟ چرا آخه واقن ؟!! 


دیشب سارا گف شام نذار لازانیا گذاشتم، من سرشار از ذوق اصن نمیدونی ، من عاشق لازانیام چون، از غروب تا یازده ب عشق لازانیا چیزی نخوردم، ولی خب خدا ایشالا این تلگرام و گروه های آشپزیش رو از صحنه روزگار محو کنه، لازانیای اسفناج ؟! اسفناج آخه ؟!!! 

بعد سارا پیام داده غذا چطور بود ؟ من در حین اینکه ب اسفناج های تو سطل آشغال فکر میکردم براش نوشتم خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه آبجی، از اونجایی ک ملوم بود سارا خودشم ب حماسه ای ک آفریده واقفه گف ینی بازم درس کنم برات؟ آدم رو ببین تو چ شرایطی قرار میدن :| اسفناج آخه ؟!!!

صب زنگ زده ک همسر رو برده بیمارستان معده اش ی سره شده :| بعد تازه میگ نمیدونم چشه :| بش میگم ب اسفناجه فکر کن، اسفناج ؟!!  اسفناج آخه ؟؟؟؟  


-" مدیریت یادداشت ها" ی بلاگ اسکای میگه من صد و بیست تا پست نوشتم ک تصمیم گرفتم منتشر نشند. 


- داماد آهنگ گذاشته میگه این باسه تو گوشش بده حتمن دوسش میداری، گوش دادم  آهنگ یاور همیشه مومن، گفتم این فیوریتِ دارک چاکلت بود، گف دارک چاکلت کیه ؟ من خودمم دیگ نمیدونم دارک چاکلت کیه، اصلن از اولش هم نمیدونسم، فقط یادم اومد من اون موقه ی اچ تی سی سفید داشتم، بحث رو پیچوندم ب اینکه یادته من ی اچ تی سی سفید داشتم ؟ اچ تی سی سفیده ب دادم رسید. 


345

هفت صبح جلسه میذاره ک ب قول خودش کامروا بشیم، ولی نمیدونم چرا این استاد من توجیه نمیشه من اگه کله سحر از خواب بیدار شم بیش تر از اینکه کامروا بشم هاپوکومار میشم :| بعدم هی ب من میگه چرا چیزی نمیگی شما ؟! واقعا توقع داره من با چشای نیمه باز صدای خروسی دم صبم چیزی هم بگم ؟!

من باید برم چن تا حرکت رزمی یاد بگیرم اینجوری فایده نداره :/


نوشته که :

"آرامش نفس، راه رسیدن به لذت پایدار است. پایین ترین مرتبه آن آرامش حسی است، یعنی قلب و مغز و سایر اجزای بدن آرامش داشته باشند. اضطراب حسی دائمی از عوامل اصلی امراض جسمانی است.

راه کسب آرامش حسی، تعطیل کردن حواس پنجگانه است، کاری که در خواب بصورت طبیعی انجام می شود. آرامش در سطح خیال هم به همین طریق بدست می آید یعنی ورودی های حسی به حداقلی که لازم است برسد. ولع امروزی ما برای کسب همه نوع خبر از همه جای دنیا، ارمغانی جز اضطراب ندارد."


بدن پنج تا ورودی حسی داره مغز اطلاعات رو از این پنج تا ورودی میگیره پردازش میکنه و خروجی تولید میکنه، منظور نویسنده بالا از تعطیل کردن حواس و ب حداقل رسوندشون اینه که ورودی چرت ب مغزت ندی، مثل وقتی ی هدف خیلی خوب داری و واقعا برای رسیدن بهش مشتاقی ولی وقتی نگاه میکنی میبینی در طول روز کاملا در جهت عکس رسیدن ب هدفت داری تلاش میکنی، دلیلش همون ورودی های نادرستیه ک ب مغزت میفرستی، خب تا اینجای حرف ایشون کاملن قابل قبوله ولی ی چیز مهم رو در نظر نگرفته، مغز آدم ی سیستم بی حافظه نیست ک خروجیش فقط به ورودی هایی ک تو اون لحظه میگیره بستگی داشته باشه، بدبختی دیقن اینجاست که مغز یه سیستم با حافظه است خروجی اش تو هر لحظه به ورودی هاش تو همون لحظه و بایگانیش از اطلاعات قبلی بستگی داره. ظاهر مرداب میتونه آب زلال رو نشون بده ولی وقتی همش میزنی تازه گندش درمیاد، مغز ورودی هاش رو با بایگانیش هم میزنه اونوقته ک گندش در میاد.


توضیح : نگارنده متن اول عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه های خوب تهرانه دکترای فلسفه اس با اطلاعات خیلی عالی پزشکی ریاضیات و نجوم، از معدود آدماییه ک من واقعا قبولش دارم. 



343

فرقی نمیکنه چه شکلی بودم، با چه قیافه ای با چه هیکلی، فرقی نمیکنه چه سبک زندگی ای داشتم، فرقی نمیکنه چقدر آدم موفقی بودم یا نبودم، حتی فرقی نمیکنه ک چه کشوری فقط کاش ی جایی بودم ک میشد توش این موقع شب با ی پیرهن خنک بزنی بیرون، قدم بزنی،  یک عالمه، تا خودِ صبح تا خودِ خودِ صبح، خودت تکی تکی، ای کاش ..


342

با استاد و همکارش تو آسانسور بودیم بعد 

همکار استاد: ایشون دانشجوی شمان ؟ (اشاره ب من ک مث ی دسته گل واستاده بودم اونجا :|)

استاد: بله. 

همکار استاد: ماشالا 

استاد :|

من :|  ی لحظه احساس کردم استاد عمر و جوونیش رو گذاشته پای من بعد عین یه دسته گل :| من رو تحویل جامعه داده. کم مونده بود برم دستش رو ببوسم حتی :|

در نهایتم اونطرف برا اینکه سوتیش رو جمع کنه گفت آخه زیاد میبینمشون تو اتاق شما. 


+ الان باید بگید ماشالا :|


 

341

بعضی ها رو ناامیدی بیچاره کرده من رو امید زیادی .


340

این روزا خدا آفتاب نود درجه ی خط استوا رو دایورت کرده رو تهران. ولی نمیدونم چرا حواسش نبوده ملت اینجا گناه دارند چونکه نمیتونن با دو تیکه برن بیرون با سه تیکه هم نمیتونن حتی.


 

339

 زمان فراموشی میاره، فراموشی عادت میشه، بعد عادت با تکرار شدن تبدیل میشه ب جزئی از وجود ما، باور کن، و گرنه تا حالا 99 درصد مردم کره زمین از غصه مرده بودند.