این ی پاسخ رسمیه D: ب یکی از کامنت های پست 335
آفرین زدی ب هدف ! منظور من هم دقیقن همینه ک حال خودشون خوبه، چون ی سری آپشن های خاص دارند هیچ وقت فکر نمیکنند دارند اشتباه می کنند هیچ وقت فکر نمیکنند نمیفهمند و حتی احساس نمیکنند دارند بقیه رو نابود می کنند چون به نظر خودشون دارند درست ترین کار ممکن رو انجام میدند، من ازشون دفاع نمیکنم این گروه قابلیت این رو دارند ک کل دنیا رو ب باد بدند ولی حتی اگ کل دنیا رو ب باد بدن بازم حالشون خوبه بازم از خودشون راضیند، چیزی ک من تحسینش میکنم این حسه، همین ک فکر کنی داری درست ترین کار ممکن رو انجام میدی، این دقیقن چیزیه ک بدستش نمیاری مگ اینکه یا جزو گروه اول باشی یا آخر .. میشه جزو گروه اول بود؟ فقط اونایی میتونند که کامل شده باشند، تو تا حالا ی ادم کامل دیدی؟ "من با قطعیت بهت میگم ندیدم."
و برای دو تا جمله آخرت
من خیلی دلم برات تنگ شده خیلی ...
اونقدر که با دیدنتم فکر نکنم حل بشه ...
من هم دیقن همین اندازه اصلن ب همین خاطره ک تو بهترینِ جانی :)
من بچه بودم اون موقع ها، عمو کوچیکه آخرین دانشجوی خانواده بابا اینا بود، ی سال عید برامون (برای بچه ها) کارت پستال چاپ کرد، برای هرکی ب اسم خودش، بعد نشست با حوصله برا من و مهدی و ملی و ک حسابی ذوق کرده بودیم توضیح داد ک اینا چیه و روی هرکدومشون چی نوشته، گفت نوشته ک دوستمون داره، من بعدن ترها فهمیدم اون چیزی ک عمو کوچیکه سعی داشت برا ما راجع به اون کارتا توضیح بده در حقیقت عملکرد دستگاهی بوده ب اسم پرینتر !
ی سال دیگ عید برا هممون ی چیزی خریده بود ک فکر میکردیم جاکلیدیه، ولی برامون توضیح داد ک این ی جور فلاپی با حجم بالاست که بهش میگن فلش مموری! اونسال من تنها کسی بودم تو کلاسمون، صاحب ی چیز خاص، که ته تکنولوژی محسوب میشد!
عمو کوچیکه از این کارا زیاد میکرد ولی خاص ترین هدیه اش .. عمو کوچیکه بعد از امتحانات مث ی فرشته نجات ظاهر شد، ی فرشته ی نجاتی که تو کولش سی دی بازی داره! ی سی دی ماشین بازی برای مهدی، ی سی دی جنگ و بزن و بزن برای ملی، و در نهایت ی سی دی دیگ از ته کیفش کشید بیرون برای من، سی دی من چی بود؟ عمو کوچیکه نمیتونست توضیح بده فقط گفت دوستاش خیلی تعریفشو کردند و گفت قول میده من بفهمم چ جوری میشه باش بازی کرد، من حقیقتا نا امید شده بودم چون من و عمو پونزده سال با هم اختلاف سنی داریم و قاعدتا بازی ای ک دوستاش تعریفشو کنند چیز خوبی برای من از آب در نمیاد... خب من معتادش شدم، معتاد ی بازی ب اسم the sims (اینجا) ساختن ی زندگی مجازی، میشد ی شهر بسازی با هرچن تا آدمی ک دلت بخواد رنگ پوستشون همسرشون تعداد بچه هاشون، همه چی، همه چی اون دنیا دست تو بود، تو میشدی مغز متفکر اون شهر هر آدمی هر کاری میخواست انجام بده دست تو بود، دلت میخواست برای یکی ی زن خشگل قلمی درست میکردی برای یکی دیگ ی آفریقایی چاق، دوس داشتی ی کاری میکردی طرف فال این لاو بشه یا نه ی کاری میکردی طرف هی بگه حوصلم سر رفته و رسما بکوبه تو سر خودش، حتی برای شوخی میتونستی هرچقد دلت میخواد سر ب سرشون بذاری مثلن من ی پسره رو گذاشته بودم کنار دیوار هر دختری رد میشد عین جت میپرید میبوسیدش و شتلق :| دختره میزد زیر گوشش. یا طرف هی میگفت من دس شویی دارم و چون از خودش اراده ای برای حرکت نداشت هی خودشو میزد ک من بفرسمش دس شویی و در نهایت ی اتفاقی میفتاد ک مجبور میشد گریه کنه .
از اون بالا ک من میدیدم، اونجایی ک من نشسته بودم هر کدوم از اون آدما ی قصه داشت، ی قصه توی ذهن من، قصه ای ک بازیگر اصلیش خود من بودم، از اون بالا کسی بدبخت یا خوشبخت ب نظر نمیرسید، هرکی نقش خودش رو بازی میکرد، هرکس توی ذهن من نه "مستقلا" نقش خودش رو بازی میکرد، بعضیاشون خودشونو میزدن، بی پول میشدن میمردن، تو بازی هی برای من پیام میفرستادن ک مثلن گشنمه یا کار میخوام یا من رو انداختی تو استخر پله رو برداشتی ! و من طبق اون قصه ای ک تو سرم بود تصمیم میگرفتم بمیرن ، یا پولدار بشن، و هر چیز دیگ ای. شاید ب نظر خودشون (اگ بشه براشون نظری قائل شد) بدبخت یا خوشبخت بودند ولی من از اون بالا فقط قصه میدیدم قصه آدم های متفاوتی که همشون خود منند، نه چیزی مستقل از من. شاید ی چیزی شبیه رابطه ی ما و آقای خدا ..
فقط .. کاش آقای خدا همونقدری ک میگن مهربون باشه، کاش حوصله اش سر نره، کاش ما رو نندازه تو استخر بعد پله ها رو برداره.
چن ماهه طبقه پایین خالیه، ما ی حیات خلوت تقریبا مشترک داریم، اگ پنجره باز باشه صدای همو میشنویم، از بالا ب پایین تقریبا دید هم داره، ی فلش قدیمی پیدا کردم ک داره آهنگ گلنار (اینجا ) رو میخونه منم باش میخوندم کارام رو انجام میدادم، دیدم از پایین ی نفر ضرب گرفته رو کابینت یکی دیگ هم داره با من میخونه :) همسایه جدید اومده، البته قرار بود 24 ام بیان، عروسیشون اون موقه اس، تو تلاطم آماده کردن خونشونند، دوستشون دارم هرچند هنوز ندیدمشون و احتمالا هم نخواهم دید ولی همآواییشون کیف داشت.
این شعر معروف رو شنیدی ؟
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بمانداینجوری ک این دسته بندی کرده از اونایی ک خیلی خوشالند میرسیم به اونایی ک خیلی بدبختن (ینی گروه چهارم)، قرار گرفتن تو گروه اول کار هرکسی نیست، پس میذاریمش کنار، دسته دوم رو میشه بهش گفت احمق، نمیدونه ک میدونه حتی شاید سوپر احمق اسم بهتری براش باشه، حال هیچ کس ب اندازه گروه سوم خراب نیست آدمایی ک نفهمی هاشون رو میدونند من میتونم تو شرح عذاب این آدما چندین ساعت نان استاپ سخنرانی کنم، ولی ولی ولی حال هیچ کس ب اندازه آخریا خوب نیست هیچ کس ب اندازه اونا خوشال نیست هیچ کس ب اندازه اونا از همه چی لذت نمیبره خوش ب حال اونا خوش ب حالشون.
+ امشب مهمون دارم، یکی از بچه های کلاس شبکه نوری، جا داره بگم واقعا از دعوت کردنش لذت بردم چون اصلن شامل تعارفات آی تو رو خدا تشریف بیارید و وای بخدا اگ تشریف بیاریم نشد، بش گفتم فردا شب منتظرتم، جواب داد فقط خیلی ب زحمت نیفت، و این بخشش واقعا خوب پیش رفت. خونه هم تقریبا رو به راهه چونکه..
خب از اونجایی ک مطلقا در طول روز مغزم حتی برای حل دو بعلاوه دو هم یاری نمیکنه و از اونجایی ک من مطلقا نمیتونم بیکار بمونم تو این ی ماه به طرز مانیکا طوری افتادم ب جون خونه و دیگ سوراخی نبوده ک من توش دستمال نکشیده باشم :| امروز برای تکمیل عملیات رفتم ی دور سیستم شیرهای دست شویی رو آوردم پایین شستم دوباره بستم سرجاش، اگ ماه رمضون تا چن روز دیگ تموم نشه قطعن من تموم میشم !
ضمن اینکه من نمیدونم چرا تو فیلمای تلویزیون نشون میدن ک خونه دخترای مجرد همیشه خیلی تمیزه و لباساشون اتو نکرده نیست و سه از لنگه جوراباشون گم نشده و جزوه هاشون پرت و پلا نیست و با مغز تو حموم زمین نمیخورن و هفده ای ی بار کل یخچالشون نمیگنده :| و همیشه هم بوی غذا از همه درزای خونشون میزنه بیرون.البته که اینا همش شایعست، از من بپرس.
من ساعت خواب مشخصی ندارم، استاد از من گناهی تره، نه تنها ساعت خواب مشخصی نداره بلکه کلن خواب نداره، دو نیم شب پیام میده هفد صب جلسه بذاریم؟ و من واقعا و از ته دلم دوس دارم تو جواب این پیام فقط بنویسم " دوس داری چ جوری بمیری ؟ :|"
اینا چی میزنن ؟ :|
امروز هما رو دیدم، هما از اون دوست های با قدمته، از اون خیلی کهنه ها، حرف زدیم، خوابیدنی، ن من حال داشتم بشینم نه اون، خندیدیم کلی، برام پیراهن خریده بود، رفتیم باغ آقاجون توت چیدیم، جان مریم گوش کردیم، خاطره زنده کردیم، انقدر توت رو درخت تلمبار شده بود ک داشت سقوط میکرد،عکسش اینجاست، اگ الان مثلن هشت سال پیش بود و این موقه از تابستون مهدی اون بالا بود میلاد بالاترش ملی اون پایینا جیغ میزد ندا و سروش از ی طرف دیگ آویزون بودند منم طبق معمول منتظر بودم مهدی از اون بالا برام توت بیاره اونوقت دیگ اینقد توت بی مشتری رو هم تلمبار نشده بود.
جدیدنا فمیدم مشکل از هوا و تابستون و گرما نیست، من پیچ تنظیم حرارتم کار نمیکنه، کلن یا خیلی داغم یا خیلی یخ، بعد من هی ب مامان میگم این فرشته های خط تولید من تو کارشون اجحاف کردند هی مامان میگ بگو استغفرولا :|
ضمن اینکه کار پاره وقت گرفتم تا صرفا در بعضی از زمینه ها استقلال مالی داشته باشم، امروز رفتم دندون پزشکی، سه دندون ناقابل، تتمه ی پول توجیبی ماهم حقوق کار پاره وقتم بعلاوه ی خورده هم از کارت بابا :| یک میلیون و دویست تقدیم دکتر کردم اومدم بیرون. خیلی هم خوشحالم الان :|
فاصله تموم شدن دوره کارشناسی و شروع شدن دوره ارشد من شیش روز بود، ولی با این اوصاف من هنوزم مایه ننگ فامیل محسوب نمیشم. در حقیقت عمه کوچیکه زحمتشو میکشه، اینجوری که ترم آخر کارشناسی و ترم اول ارشدش رو با یکمی زیر ابی رفتن برای دانشگا با هم خونده و تاریخی ترین خاطره اش هم اینه که تو ی روز، صبح آخرین امتحان کارشناسیش رو داده عصر همون روز تو ی شهر دیگ یکی از امتحانای ارشدش رو.
شروع کردم ب خوندن یکی از کتابایی ک گذاشته بودم تو لیست، خوندمش ولی فونتش اذیتم میکرد، سرچ کردم ی نسخه ی دیگه ازش دان کنم، بالای لینکش نوشته بود این کتاب متن سنگینی داره و برای خوندنش باید تحصیلات نسبتا بالای فیلان داشته باشید، PDF ام رو نگاه کردم هفتاد ص رفته بود جلو و اصلن حس نکرده بودم متن سنگینی داره، برای اولین بار توی این دو سال ذوق کردم بهترین جان، تو همین دو سالی ک سعی کردم یخورده چیزایی که میگی رو بفهمم، برام مهم نیست چقدر حجم کاری که تا حالا برای پروژه خودم انجام دادم کمه برام مهم نیست گزارشی ک امروز ب استاد دادم پنج صفه هم نبود، میدونی چرا؟ این کتاب میگ من تو این دو سال علافی نکردم، تو دست من گرفتی تو بهم یاد دادی از رشته ی خودت قدم به قدم، تو منو بردی پیش یکی از استادای درست و حسابیت و فقط خدا میدونه من چقدر شیفته ی این آدم شدم، مرسی ازت، مرسی زیاد. همیشه فکر میکردم بیست و چهار سالگی باید چیز خیلی خاصی باشه فکر میکردم ی چیز خیلی خوب از دل بیست و چهارسالگی میزنه بیرون، اگ اون سال اون روز ظهر و گیجی من نبود اگر من حین راه رفتن و سر به هواییم محکم نخورده بودم تو شیکم تو :)) بیست و چهارسالگی هیچ وقت اینجوری شگفتی خودش رو نشون نمیداد.
الان نیم ساعته در یخچال من بازه صدای خش خش میاد و گفتن نداره ک سارا از کمر به بالا تو یخچاله، من از این زاویه فقط انگشتای پاشو میببینم ک حین خوردن با ی ذوق خاصی بالا پایین میشن :| ، حالا کاری ندارم که سارا چقد گشنشه من بیشتر دارم ب این فکر میکنم چرا این چیزای خوشمزه ای ک اون تو یخچالم پیدا میکنه رو خودم هیچ وقت نمیتوم پیدا کنم.
این یه مسئله ی خیلی سادست کسی که واقعن میخواد بره از رفتنش باهات حرف نمیزنه مگه اینکه مگه اینکه مگه اینکه واقعن دلش نخواد بره مگ اینکه دلش بخواد تو نذاری ک بره. ساده ها از بس واضحند به چشم نمیاند از بس به چشم نمیاند پیچیده به نظر میرسند.
اینجوریه که اگ من صب ک میرم دانشگا عمو رو ببینم عصر ک برمیگردم دوباره عمو رو ببینم شام هم خونشون دعوت باشم سه باره عمو رو ببینم، عین هر سه بار منو بغل میکنه میبوسه میگ تو چرا اینقد کم پیدایی :|
اول اینکه من زنده ام!
دوم اینکه ایشون آقا یوسف هستند هم خونه ای جدید بنده، با ژست منحصر ب فرد بیا بغلم طوری که با بازوی ورزشکاری تیغ دارشون اومدن D:
اینو کادو گرفتمش امروز همینطوری یهویی، خیلی هم من دوسش میدارم.
آاااای عشق ادرکنی
ماه مبارک سلام :)
ماه رمضون شروع شد با سفره افطاری طبقه پنجمیا برا کل ساختمون، قشنگ خوشمزه صمیمی.
جانِ دل، آدما واقعن و عمیقن تنهان، برای همین آرزو میکنند که عاشق بشند، فکر میکنی عاشق شدن آدما رو از تنهایی در میاره؟
یادم نیست کجا بود شاید از بین قصه های مثنوی، یک روز یه عاشق میره در خونه ی معشوقش، معشوق ازش میپرسه تو کی هستی ؟ عاشق جواب میده: من عاشق تو ام، معشوق بهش میگه من تو این خونه برای دو نفر جا ندارم، عاشق میره چند وقت دیگه برمیگرده، دوباره معشوق ازش میپرسه تو کی هستی ؟ عاشق اینبار میگه "من! تو هستم".
فهمیدی میخوام بهت چی بگم؟ اگر آدما عاشق بشند اگر واقعا عاشق بشند بازم دو تا نیستند. آدما تنهاند، عمیقن و واقعن. از من خواستی بارها و بارها، تا دعا کنم از تنهایی دربیای، روح های حساس هیچ وقت از تنهایی در نمیاند، من دعا میکنم بفهمی تنهایی ترسناک نیست اما کاش اینو وقتی بفهمی که واقعا عاشق شده باشی.
بعد از سه روز تلاش موفق شدم برگردم تهران، سه روز تلاش شامل این میشد که ب بابا میگفتم برام بلیط بخره ولی شبیه این ب نظر میرسید که ب بابا نگفتم ک بلیط بخره! صبح روز حرکت هم میفرمان حالا مطمئنی میخوای بری ؟ عشق من استن ایشون :)
از اونجا باید بگم ؟ اونجا مثل همیشه بود، خنک، قشنگ، خوشمزه با آدمای دوست داشتنی.
دمای تهران رسیده به سی و شیش درجه، توی دوره کارشناسیم این امکان مسافتی وجود داشت که تو روزای گرم بین دو تا کلاس برم خودم رو یه دوش آب سرد و ی مانتوی جدید مهمون کنم، ولی اینجا این امکان وجود نداره، برای یکی مث من بیشتر شبیه عذاب عظمی است، ولی به هرحال همیشه ی راه هایی وجود داره مثلن اینکه قبل از بیرون رفتن دست و صورتت رو با آب سرد بشوری یه دوش ادکلن ! بگیری ده دیقه صاف وایسی جلو کولر خوب ک یخ زدی از خونه بزنی بیرون، علاوه بر اینکه اعصاب خودت آرومه تو محیط های عمومی هم به تقوای خدا نزدیکتری، اوصیکم :|
+ میخواستم ی چیزی بنویسم راجع ب تولد امشب، ولی ... آدما رو میشه عوض کرد ؟ شاید بشه اما من نمیخوام؛ این یکی ابدن تو حوزه ی کاری من نیست، ولی میشه انتخاب کرد، میخوای با ی آدم همینطوری که هست باشی یا نه. اینجوری زندگی راحت تره، باور کن.
یکسری از نت هام رو مرور میکردم، ی جایی نوشتم "تعلق نفس به چیزی و اتحادش با آن گاهی موجب آن میشود که نفس اشتباها اعتراف کند همان چیز است، به عبارتی علقه شدید موجب میشود که انسان با آن چیز احساس عینیت کند". داستان گاو که تو ادبیات خوندیم رو یادت بیار تو اونجا هم علاقه شدید به گاو باعث شد وقتی گاو اون شخص مُرد فکر کنه گاوه. خب حالا تا اینجا اوکیه، حماسه رو اینجا آفریدم که تو ادامه نتم برای اینکه بفهمم چی ب چیه نوشتم، " مثل دیوانه ای که علاقه شدیدی به اسب دارد و به همین سبب گمان میکند که گاو است"
اسب؟! اونوخ گمان میکنه گاوه ؟!! :| یعنی من میتونم ی همچین مثالای مفهومی برا خودم بزنم، مطلب قشنگ جا بیفته :|
رشک برم کاش قبا بودمی
چونکه در آغوش قبا بوده ای
:)
یه زمانی هم تو دوره خجستگیم mp3 کاتر جوینر نصب کرده بودم تا آهنگا رو کات کنم برسه به اونجایی ک دوس دارم :| هم الان که این شعر مولانا رو میخوندم یادم اومد.