من سال اول دانشگاه : هوررررااااا از اول تیر تابستونم شروع میشه.
من سال دوم دانشگاه: آخجوووون از نیمه اول تیر تابستونم شروع میشه.
من سال سوم دانشگاه: تا وسطای مرداد کار آموزی رو برم دیگ تابستونم شرو میشه.
من سال آخر دانشگاه: هفته اول شهریور دفاع کنم تابستونم شرو میشه.
من سال اول ارشد: نیمه شهریور سمینارمو بدم تابستونم شروع میشه. :|
من سال آینده : تابستون ؟؟!!! مگ داریم ؟؟ مگ میشه ؟! :(
بابا تاکید کرده بود " تک صندلی ک راحت باشی" تک صندلی نبود، ب هر دلیلی ک مهم نیست. توی اتوبوس کوله ام را گذاشتم روی زمین بین خودم و صندلی کناری. وسط های راه دیدم یک عدد پای بدون کفش به سایز تقریبا 41 روی کوله ام جا خوش کرده. اول تعجب کردم کسی ک نشسته بود کنار دستم پیر نبود. اصلن پیر نبود ! یکمی نگاه کردم ب پای مبارک دیدم بی خیال کوله ام نمی شود با رعایت جوانب ادب پرسیدم : " کوله من بدجاییه مث اینکه. شما اذیتید خانوم؟" گفت " نه نه اتفاقن خیلی هم جاش خوبه!" سرم را آوردم بالا و نگاهش کردم تا ببینم " با پدیده ای ب اسم پشت دست آشنایی دارد یا نه " خدا رو شکر آشنایی داشت. کوله من نجات یافت. اعصابم هم.
با فرهنگ باشیم :|
در تمام مدتی ک داشت حرف میزد من فقط ب این فکر میکردم ک در این لوکیشن "نزدیک ترین دیوار ب من کدومه ک سرمو بکوبم بش راحت شم .حااان؟ کدومه ؟؟؟"
بچه های سیستم الان یک هفته است ب تکاپو افتاده اند و دارن میزنند توی سر خودشان و توی سر آی تری پل ای و اسکولار و کذا ک "برا پیشنهادیه سمینار چه نوع خاکی توی سرمان بریزیم؟" بعد این در حالی است ک بچه های گرایش میدان بسیار خجسته طور و فخر انگیزناک به ما میگویند "ما هذا ماذا ما پیشنهادیه سمینار ؟!" . میدانی ها را هم خدا آفریده ب هرحال اصلن هم ما بد شانس نیستیم اصلن هم اساتیدسیستم پوست ما را نمیکنند. این ها شایعاتی بیش نیست. مرگ بر استکبار.
آیکونِ سکوت فلسفی !
یک عده فرشته هم هستند ک آماده ب رزم نشسته اند آن بالا تا اگر خدایی نکرده عادم های این کره ی خاکی ب چیزی مغرور شدند فرتی از آسمان هفتم بپرند پایین و حال عادم را بکنند توی قوطی.
من سعی کردم ب جای اینکه بشورم و پهنش کنم روی بند او را قانع کنم ولی نشد گفت ک "من شما رو درک نمیکنم هنر اینه ک آدم کارهاشو موازی با هم پیش ببره." ب او گفتم ترجیح میدهم کارهایم را درست و کامل انجام بدهم تا موازی ولی او باز هم درک نکرد و گفت "دیر میشه !"من همچنان سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و احوالاتش را نکنم توی قوطی ولی خب او متوجه موقعیت نبود و گفت : "چطور استاد اجازه داشت با شما حرف بزنه ولی ب من حتی ی فرصتم نمیدید ؟ " ب هر حال تقصیر من نبود خودش کاری کرد ک من احوالاتش را مستقیما بکنم توی قوطی مسئله اینجاست ک نرفت توی قوطی و گفت " هرچقدر بخواید صبر میکنم" و من نتیجه گرفتم احوالات بعضی ها را نمیشود کرد توی قوطی و باید برای آنها از فن دیگری مثل "بخوابونم دهنش ؟ " استفاده کرد.
+ بهترین جان گفت "مردها وقتی عاشق می شوند یکمی چندش می شوند" !
داشتم با سرعت بسیار بالایی قدم میزدم و ب این فکر میکردم ک حسابی کارهایم در هم پیچیده شده . جناب فینگیل دانشمند درونم ک همیشه در این مواقع وظیفه ی توی قوطی کردن احوالات اینجانب را دارد هم مشغول نصحیت کردن و غر زدن بود. در همین حین یک راننده محترم از فرعی با سرعت پیچید توی خیابان و در فاصله ی یک میلیمتری من زد روی ترمز. اینجانب ب خاطر اینکه یک نفر پیدا شده و من میتوانم دق دلی کارهای عقب مانده و ایضا صبح خواب ماندنم را سرش خالی کنم بسی مشعوف گشته برگشتم حسابی اخم کردم دستم را آوردم بالا و دهانم را باز کردم بگویم " آقای محتررررم حواست کجاست ؟؟؟؟ " ک در همان وضعیت خشک شدم. استاد فرآیند با یک لبخند جکوند! پشت فرمان بود. :|