وقتی پایینی فقط ی دغدغه داری اونم بالا رفتنه ولی هر ی قدم ک میری بالا دغدغه هات بیشتر میشه چ جوری بری بالاتر ؟ چ جوری سقوط نکنی؟ بالاتر رفتن همیشه سخته فرقی نمیکنه تو چ ارتفاعی وایساده باشی ولی سقوط از هر ارتفاعی ...
من فهمیدم ک افتادم تو چاه فهمیدنش سخت نبود ولی اینو نفهمیده بودم ک نیفتادم تهش تا تهش خیلی مونده.
هرکس ک میاد اینجا بهم میگ خوش بحالت چ جای خوبی داری حتی اونایی ک این برهه از زندگیشون داره تو شرایط خیلی اوکی میگذره یا اونایی ک ی دلیل خوب دارن برا زندگیشون یا حتی ی هدف قشنگ. هرکس از اینجا میره بعدش بم میگ دوست داره دوباره بیاد. برام جالب شده بود ک چرا؟ جایی ک من دارم ی جای خیلی معمولیه دقیقن در حد زندگی دانشجویی حتی ی خونه خاص نیست معماری ویژه ای نداره ب خاطر موقعیت جغرافیاییش از نور خوبی هم بهره نمیبره خود من هم آدم خاصی نیستم تو خونه آرومم و فقط سعی میکنم کارامو با تمرکز انجام بدم. پس چی باعث میشه اینجا جای جالبی باشه؟ جواب این سوال اینه، ی نیاز اساسی ک تو همه هست ی نیازی ک آدما میترسن باش رو ب رو بشن راستش خود من هم میترسیدم اون موقع ک تازه اومده بودم توی این خونه چند بار سر وسیله خریدن با مامان بحث کردیم من دلم نمیخواست چیزی بخرم دلم میخواست زندگیم ب همین تخت و میز و کتابخونم محدود شه چون از رو ب رو شدن با اون نیاز میترسیدم، میخواستم حداقل ظواهر نشون بده این زندگی موقتیه من از رو ب رو شدن با این حجم بزرگ از سکوت میترسیدم. اون نیاز چیه؟ نیاز ب خلوت :) خلوت جاییه ک توش صدای خودتو میشنوی بلندتر از همیشه. رو ب رو شدن باهاش همونقدر ک غمناک ب نظر میرسه آرامش آفرینه بعضی وقتا فکر میکنم من بهشتمو پیدا کردم بهشت شاید همین شکلیه ی سکوت خوب ی چای داغ کتابی ک دوستش داری با نرم ترین بالش دنیا :)
+نیکولا گفت فکر کن " فردا قراره بمیری". من بش فکر کردم اگر قرار باشه فردا بمیرم حسی ک دارم مثل نیکولا ناامیدی نیست حسی ک دارم حس رهاییه. رهایی از چی؟ از چیزایی ک دوستشون ندارم مثل اونایی ک شرایط یا دیگران برام انتخاب کردند همه همچین مواردی تو زندگیشون دارند و ناگزیرن بپذیرنش چون میخوان زندگی کنن! اینکه فردا بمیرم قراره ب من کمک کنه تو لحظه ی حال زندگی کنم؟ برای زندگی کردن تو لحظه حال راه های ساده تری هم وجود داره مثل بالغ شدن.
+میخواستم ک بذارم و برم شاید اگر الان دوسال پیش بود همین کار رو میکردم سعی میکردم بعضی از آدما رو از همه چیزایی ک ب من مربوطه تا بیشترین حد ممکن دور کنم مثل همین وب. ولی الان دوسال پیش نیست. خیلی شده ک من زمین بخورم خیلی شده ک فکر کنم نه این بار دیگ نمیتونم از جام بلند شم ولی بلند شدم ادامه دادم نه مثل ی آدم بی هدف من ادامه دادم حتی قوی تر از قبل. نمیدونستم باید چیکار کنم تنها چیزی ک ب ذهنم رسید این بود "من بلدم چ جوری باید دوباره بایستم" .
ای دیده خون ببار ک این فتنه کار توست.
همسایه بغلی دو ماه پیش عزمشو جزم کرد بره پیاده روی. در این راستا! رفت یک جفت کفش پیاده روی خیلی عریض و طویل از پستوهای خونش کشید بیرون که مراسم پیاده روی دقیق اجرا بشه. تا این جا همه چی آرومه مشکل از اون جایی شروع میشه که همسایه بغلی بدون توجه به سوابق درخشانش تو ورزش کردن (اشاره ب شکم فرد مذکور) تصمیم گرفت کفشای عریض و طویل پیاده رویش رو دیگه نبره تو پستوهای خونه اش برای همین گذاشته پشت در بمونن که برای پیاده روی بعدی که یحتمل قرار بوده دو روز بعد باشه آماده باشن. ولی خب الان دوماهه این کفشا پشت در خونه من پارک شدند و از جاشون تکون نخوردن. دیروز بهش گفتم : " جدیدن اون گربه سیاهه رو دیدید که میاد تو ساختمون؟ " گفت آره باید ی فکری ب حالش بکنیم. منم از فرصت استفاده کردم گفتم :" آره ب هرحال گربه است دیگ سردش میشه رو زمین نمیشینه جای گرم میخواد مثلن این کفشای شما گزینه خوبیه" خب نتیجه اینکه الان اون کفشا دوباره رفتن تو پستو و پشت در خونه من پاکسازی شده. بلاخره یکی باید اون کفشا رو از تو پارک در میوورد یا نه ؟ گربه ها رو دوست ندارم ولی از این یکی ممنونم.
نامزد اونطرف: من خیلی خستم احساس میکنم خواب داره ب من مستولی میشه.
اونطرف با قیافه غمگین گون: سعیده من حس میکنم ما اصن با هم تفاهم نداریم.
اینطرف: چرا اونوخ ؟!
اونطرف: آخه ما مازندرانیا در این جور مواقع میگیم خواب ما رو پارَه بَیدِه یا میگم خواب ما رو جر ایدِه.
:|
این هم اضافه میشه ب رویاهام، میدونم. دلم میخواست به جای اینکه هربار ک منو میبینه سرتا پامو برانداز کنه و اخماشو بکشه تو هم ، به جای اینکه تلاش کنه حالمو بگیره بفهمه من حق انتخاب داشتم همونطور ک اون داشت. منم میتونم بگم آره یا نه و ب خاطر اینکه من دانشجو ام و اون استاد این حق از من سلب نمیشه. شانس از این خجسته تر ک اتاقش تو همون سالنیه ک اتاق استاد مشاورم هست؟
امروز امتحان استاد مشاورم بود. امروز همه کمر همت بسته بودند از من دلخور باشند. هفته پیش ب استاد گفتم نمیتونم بیام رو اسکایپ بدون هیچ توضیح کم و زیادی ی هفته هم از خودم خبر ندادم.اخمو بود. حق داشت؟ نمیدونم. اساسی سرما خوردم دو روزه حرف هم نمیتونم بزنم امیدوار بودم امروز از چشمای قرمز و قیافه بی حالم بفهمه نمیتونم توضیح ی هفته غیبتم رو بدم. خوش بختانه امیدم به واقعیت بدل شد!
کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد...
بِهِل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصدِ شدن دارد...
خاطره یه تجربه با اصل اون تجربه میتونه خیلی متفاوت تر باشه. خاطره ها مقدس ترند بزرگترند گاهی حتی از اصل تجربه دردناکترند حسی ک از مرورشون ب آدم دست میده انگار ک خیلی عمیق تره چون شالوده ذهن هم بش اضافه میشه. وقتی میخوایم خاطره ی تجربه خوب رو یادآوری کنیم تمام حس های خوبمون تو اون زمینه فعال میشه حاصلش میشه چیزی ک ما میخوایم. نمیدونم تا حالا بش دقت کردی یا نه؟ چون مطمئنم حسش کردی. یادآوری ی خاطره بد میتونه به مراتب دردناکتر از حسی باشه ک تو اصل واقعه داشتیم و یادآوری ی خاطره خوب میتونه خیلی شیرین تر از اصل واقعه باشه.
+ نمیتونم پستم رو تموم کنم. سر رسید روی میزم پر شده از جمله هایی ک تموم نشدند. این آشفتگی ک گرفتارش شدم رو دوست ندارم. دلم بی خیالی مثال زدنیم تو برخورد با اتفاقای دور و برم رو میخواد. آدمایی بودند مثل نیکولا و هستند مثل بهترین جان ک زندگی من رو سبک کردند باعث شدند عمیقا بهم حس سبکی دست بده. ولی مشکل من دقیقا عمیق بودن این حس سبکیه. این از من خیلی بزرگتره از سطح تحمل من خیلی بالاتره.
به همون اندازه ک عاشق کاشف لازانیام دقیقا به همون اندازه و چ بسا فراتر از کاشف تاس کباب متنفرم :| خاک تو سرت با این سطح خلاقیتت. مثلن فکر کردی ب سیب زمینی پخته و لوبیا پخته و آب و رب و سایر مخلفات ی اسم کباب بچسبونی کشف مزخرفت خوشمزه میشه؟
این چنین ب طوفان تن مرا سپردی ؟
فرزندم با عینک نخواب.
ی روز ک خط چشم کشیدی برای رفع خستگی با ده تا انگشتت چشماتو ماساژ نده.
وقتی هدست تو گوشته یدفه از پشت میزت بلند نشو وگرنه لپ تاپ و کل تشکیلات جانبیش بدنبال این حرکت انتحاریت میاد پایین.
وقتی مزه ی قرص ب نظرت خیلی لعنتی میاد سعی نکن بدون آب بخوریش.
فرزندم بفهم این چیزا رو :|
دو ماه یه لشگر آدم افتاده بودیم دنبال چارتا اسلاید ناقابل ضروری! ک یافت نمیشد. دیشب وسط خواب بیداری ب آقای چارخونه گفتم اسلایدهای دکتر پ رو میخوام. از معجزات آقای چارخونه اینه که نیم ساعت بعدش کل اسلایدا با ایمیل دو تا از TA ها رو تلگرامم بود. الان دیگه کار من از ارادت گذشته من ب آقای چارخونه ایمان آوردم حتی ! :)
ناپرهیزی کردم آدرس اینجا رو دادم ب چن نفر ک دلم میخواد دوباره بنویسن. لیلی جانم شما تو صدر جدولی :) حیف اون وبلاگای خوب ک خواننده دارند ولی دیگ نویسنده ندارند یا ب لطف ترکیدن اخیر بلاگفا دیگ کلن وجود ندارن. بنویسین دوباره. کاش بنویسین.
آقای کارل گوستاو یونگ! مگه تو نگفتی که بلندترین رویاهای ی آدم کمتر از سه ثانیه طول میکشند؟ پس بیا پاسخ گو باش بیا بگو چرا ی رویای کمتر از سه ثانیه میتونه تا این حد منو بی حال کنه. بیا بگو اگ کمتر از سه ثانیه است چرا بابا ازم میپرسه که چی اینطوری کلافه ات کرده؟چرا وقتی میخوابی اینقدر بیقراری؟
آقای یونگ تو ک میتونی روان درمانگری تا اون حد خاص باشی تو ک میتونی برجسته ترین شاگرد فروید باشی بگو لدفن! چرا وقتی خودآگاه آدم بی خیال شده و دست از سر گذشته و آینده برداشته ناخودآگاه آدم ول کن ماجرا نیست؟ هوم؟
باور کن ی روز وسط مارپله بازی کردنمون ی روز دقیقن وقتی خیلی تلاش کردیم تا از نردبونا بریم بالا ی روز ک ی مار بزرگ نیشمون زده و با سر خوردیم زمین ی روز ی روزی که اون پایین نشستیم و حسرت اونایی ک بالاهستند رو میخوریم یا از اون بالا پایینی ها رو دید میزنیم و احساس غرور بمون دست میده ی روز ک تو حسرت ی جفت شیشیم! یکی از همین روزا ک از دست مارهای این مارپله ی لعنتی و نردبون های بی دوومش حسابی خسته شدیم یکی میاد میگ اونایی ک منچ بازی میکردن بیان جلو. لابد ما هم با تعجب ازش میپرسیم منچ ؟! اونم بی حوصله جوابمونو میده که جمع کنید بابا! از اولش هم قرار بود منچ بازی کنید ولی شما اینقد شوتید ک اون ور صفحه رو ندیدید. اونوقت دیگ مارها معنی ندارند نیشاشون درد نداره نردبونا پوچ ب نظر میرسند بالا و پایین فرقی نداره جفت شیش اوردن هیجان نداره. میاد اون روز.
اینترنت طی سی سال هر سال دو برابر بزرگتر شده. ایده اولیه اینترنت و مکانیزم هایی ک توش ب کار رفته اونقدر قوی بوده ک بشه روی اون همچین رشد غیرقابل پیش بینی رو پیاده سازی کرد. به خاطر این رشد وسیع، اینترنت دو بار توی ازدحام سقوط کرده ولی دوباره قد علم کرده، وایساده و شده غول بزرگی ک الان هست. ایده اولیه اینترنت جالب ترین ایده ای بوده ک من تو کل دوران تحصیلیم راجبش یاد گرفتم. هر چند ب خاطرش مجبور شدم ی ترم کلاسی رو تحمل کنم ک غالب افرادش بچه های نچسب گروه آی تی بودن از اون دسته پدیده هایی ک دلشون کلاس جبرانی میخواد و حاضرن هر روز میانترم بدن، ولی ارزشش رو داشت.