277

بالا رفتن سن باعث پیر شدن هست ولی تنها دلیلش نیست. سن آدما که میره بالا کم کم نقش هایی که داشتند و براشون مهم بوده ازشون سلب میشه یه مثال واضحش بازنشسته شدن از شغلشونه، اینجوری یکی از نقش های اجتماعی مهمشون رو از دست میدند. یه اشتباهی که اطرافیان این آدما میکنند اینه که به بهانه ی محبت و مراقبت شروع میکنند نقش های دیگه رو از اونا سلب کردن. به گذشته که نگاه میکنم میبینم آقاجون رو فقط سن پیر نکرد در حقیقت پیریش از اون زمانی شروع شد که از شغلش بازنشسته شد، براش ی راننده آژانس اجیر کردند که تا سر خیابونم پیاده نره چون نمیتونه و ممکنه براش مشکلی پیش بیاد، همه ی خریدای خونشون رو یا بابا انجام داد یا دایی جان چون ب نظرشون خرید کردن برای اونا سخت بود، از یه جایی ب بعد دیگ مهمونی های دسته جمعی رو بشون خبر نداند که ب زحمت نیفتند حتی شام این مهمونی ها هم هیچ وقت هیچ بخشی اش رو به عهده آقاجون یا مادرجون نذاشتند که خسته نشند ... و به نظر من همه این محبت های بیجا ذره ذره اونا رو پیر کرد اینقدر که فکر کنند دیگه توانایی هیچ کاری رو ندارند. 

276

مامان نیم ساعت توضیح داد من فقط جواب جمله ی آخرشو دادم، گفت میخواد ببیندت گفتم خب. توقع نداشتم طرف یکی از استادای دانشگاه کارشناسیم باشه نتیجش این شد که چند روز پیش گفت من میخوام برات مرد باشم، میخوام مردت باشم! ولی نمیدونم چطوری تو ی مدلی هستی که به هیچ کس احتیاج نداری، گفت ی مغزی مثل تو رو نمیشه تو خونه نگه داشت. من به تعریفش از مرد فکر کردم راست میگفت من به کسی احتیاج ندارم یا حداقل اینطوری به نظر میرسه ولی من کلی دوست خوب دارم که دلیل انتخاب هیچ کدومشون یه احتیاج نبوده یا من سر خودمو کلاه میذارم که اینطوری نیست. دیشب که گفتم نه، توقع نداشتم تا صبح رو گوشیم ده تا میسکال اومده باشه. به قول یکی شاید اینطوری دلبسته ی کسی شدن یه قابلیته که من ندارم!


275

من دیگه مطمئن شدم که یه فرشته ای هم هست،  تو ایام عید شب آ میاد کود میپاشه زیر ابروهای آدم :|


274

دکتر میگه فقط پونزده درصد قلبش داره کار میکنه. با این وجود هنوز حواسش هست که همیشه میگفت من و سارا قناری هاشیم، هنوز حواسش هست ک وقتی از پشت شیشه سی سیو میبیندمون لبش به لبخند باز میشه. این آقاجون من این آقاجون ماه من که به جای فکر کردن به قلبش گریه میکنه که نوه هاش ناراحتند. سال نود و پنج مهربون باش.



273

گفتش  " کسی که تا حالا حتی یکبار هم تو زندگیش احساس پوچی نکرده باشه آدم سطح پایینیه "

من یه بررسی کردم به این نتیجه رسیدم این باحال ترین جمله ای بود که تو عید امسال شنیدم.


272

ما داریم توی این دنیا زندگی میکنیم، بخوایم یا نخوایم اینجا قوانین خودش رو داره مثلن این دنیا ثبات مطلق یا تغییرات شدید رو نمیپذیره یه حدی از تعادل توش جریان داره، مثل چی؟ یه میوه رو در نظر بگیر به محض اینکه از یخچال در بیاد نمیگنده در عین حال تا همیشه هم سالم نمی مونه یه حدی از تعادل این وسط رعایت میشه، این مثال قابل تعمیمه. گاهی ما دلمون میخواد ثبات مطلق وجود داشته باشه مثل اینکه دلمون زیبایی پایدار میخواد، گاهی هم متمایلیم به تغییرات شدید خب تمایل به هرکدوم از این حالت ها باعث میشه بی قرار بشیم. در حقیقت من داشتم فکر میکردم چرا بعضی از اتفاقا باعث بی قراری من میشند؟ جوابش اینه که من نقطه ی تعادل رو گم میکنم، گاهی گم کردن نقطه تعادل و سرگردونی تو آدما اینقدر شدید میشه که نیاز دارند یه نفر دیگه بکشوندشون به سمت این نقطه ی تعادل، قبول دارم پیدا کردنش خیلی سخته ولی آدم میتونه خودش رو به اون سطح از آگاهی برسونه تا بتونه این کارو به بهترین وجه انجام بده؛ به نظرم این یکی از بهترین هدیه هاییه که یه آدم میتونه به خودش و دنیای اطرافش بده.

271

من هیچ وقت با آدمایی ک از خواب بیدارم میکنن مهربون نیستم. برا همین معمولن وقتی بیدار میشم تا سیستمم قشنگ لود نشه با کسی حرف نمیزنم در حقیقت بهتره بگم کسی با من حرف نمیزنه :|  عید نباید دم صب باشه. 

پارسال ک عید نصف شب بود قرار شد من مامان اینا رو بیدار کنم بهترین چیزی ک موقع بیدار کردنشون ب ذهنم رسید این بود: باباع پاشو منو ببوس  !

مامان ب من عیدی از این دفترچه هایی داده ک هرماه باید توش پول بریزی :| من حساب کردم با همه خرج و مخارجم اگر روزی ی شیفت برم وردست رحیم بغال زندگیم میگذره. 

چ عید خوبیه :| 

270

دو روزه اومدم اینجا. شیش ماه بود نیومده بودم ولی بیشتر از شیش ماه ب نظر میرسه. دلم برای اتاقم تنگ نشده بود ولی برای آسمون پشت پنجره اش لک میزد، همینطور برای خونه آقاجون اینا.

نرفتم چارشمبه سوری. براش پیام دادم نمیام سرده هوا من لباس گرم نیاوردم ولی بهونه بود ب خاطر خواب بد شب قبلش دلم نمیخواست برم بیرون. ظهرش اومد اینجا دو تا سویشرت برام آورده بود میخنده میگه آخ میدونم خیلی بت بزرگن ولی عصر منتظرتم. برام کادوی قشم روسری خریده. سلیقه اش داغونه مثل همیشه :))

غروبی عمو زنگ زده. میگ صبح اومدم نبودی ک عمو برات چاغاله اوردم از شیراز. فردا هستی؟

بعدش دایی جان، میگ آقاجون گفت اومدی. خوبی دایی ؟ زنگ زدم صداتو بشنوم. کی میای ببینمت؟ 

ب آقاجون میگم چرا اطرافیان من اینقد مهربونن ؟ آقاجون میگ خودتو ببین بابا خودتو ببین.


+ همه چیز خوب نیست. آقاجون حسابی مریضه. خیلی بیشتر از چیزی ک فکرش رو میکردم..

269

ما دو سناریو را بررسی میکنیم اگرسیو و کانسرویتیو..

صدای زنگ در. سارا اومده با همسرش. دیر بیدار شدن اومده با هم صبحانه بخوریم. میپرسه سعیده چایی تازه دم داری ؟

ما دو سناریو را بررسی میکنیم اگرسیو...

صدای زنگ تلفن. مامانه میگه لوله ی حموم ایراد پیدا کرده نشت داده به سقف طبقه پایین بی حوصله است میگه دم عیدی دستش بند شده. از این تعریفا.

ما دو سناریو را بررسی میکنیم اگرسیو و کانسرویتیو. اگرسیو پیک تکنولوژی را ...

صدای زنگ تلفن. مولتی ویتامینه میگه امروز گرفتاره براش نهار میذارم؟ میگه عدسی بذار. میگم زرشک پلو نمیخوری راحت تره اون. میگه نمیشه عدسی ؟

اگرسیو پیک تکنولوژی را برای دو سال آینده در نظر ...

صدای زنگ در. مولتی ویتامینه اومده با هم عدسی بخوریم.

اگرسیو پیک تکنولوژی را برای دو سال آینده در نظر میگیرد و کانسرویتیو تکنولوژی است که در حال حاضر ...

بازم صدای زنگ در. همسر ساراست. از هییت اومده. میگه نهار داری؟ خانومم دستش بنده منو فرستاده اینجا.

کانسرویتو تکنولوژی است که در حال حاضر مبدل های آنالوگ به دیجیتال...

صدای زنگ تلفن. من در خدمت شمام. نیم ساعت دیگه آماده باش بریم خرید. میگم کار دارم الان. میگ فردا نمیخوای بری سفر؟ خرید نمیخوای بری ینی ؟ 

من دارم میرم خرید. این دو تا سناریو لعنتیه کوفتیه طلسم خورده رو هم میسپرم ب شما. اصلن کی دم عید درس میخونه ؟ شت :| 

268

این چن روزی ک اینجا بود با ی پتو میخوابید رو تخت من، کنار تنها رادیاتور روشن خونه، من ی پیراهن خنک از ته توهای کمدم کشیده بودم بیرون طاق باز میخوابیدم جلوی پنجره. مامان مرتب میگفت اینجوری نخواب منم مرتب با خودم فکر میکردم چ جوری اونجا خوابش میبره ؟! این برنامه همیشگی ماست. مامان من هیچ وقت نمیتونه بپذیره سیستم بدن من صد و هشتاد درجه با سیستم بدن خودش متفاوته برای همینم همیشه اعتقاد داره که من با این کارام الانه که بمیرم یا در خوش بینانه ترین حالت مریض بشم بیفتم رو دستش! ولی دیشب ک مامان نبود من پنجره رو بستم چون حس میکردم ی صداهایی از اون پشت میاد خودم رو پیچیدم توی پتو تا نزدیکای سحرم خوابم نبرد. بعضی چیزا از شدت زیاد بودنشون دیده نمیشند. یکی از این چیزا احساس امنیتیه که آدم پیش خانواده اش داره.دیشب مسئله فقط جای خالی مامان نبود در حقیقت حجم بزرگی از امنیت جاش خالی بود که نه من میتونستم تحملش کنم نه این خونه. 

267

اوصیکم به المحصولات ممّد اناری واقع در نیاوران.

غیر از اینکه آب انار مهمونم کرده برام شیشصد گرم هم آلوچه انار خریده. آمممممم شیشصد گرم میشه یخورده بیشتر از نیم کیلو. شیشه آلوچه انارم داره به انتها میرسه ینی ظرف هفتاد دو ساعت به همچین روزی افتاده. مامان معتقده من یخورده دیگه ادامه بدم سال نود و پنج رو نمیبینم و باید از همین تریبون و توی اوج غزل خداحافظی رو بخونم. ب هرحال من در حالی دارم این پست رو مینویسم که یه پیاله دیگه آلوچه انار کنار دستمه. سلام کن به عمو . آلوچه انارم به شما سلام میکنه. حتی اگر پیش بینی های مامان درست باشه ب نظر من آدم از آلوچه انار خوردن بمیره بهتر از اینکه از مرض قند بمیره حداقل آدم تو راه عشق و علاقه اش جون داده.

266

چقد خوبه که بقیه نمیتونن ببینن تو دل آدم چه خبره. این یه مورد رو میشه جزو آپشن های خیلی هوشمندانه ای که خدا رو بشر پیاده سازی کرده ب حساب آورد.

265

+ بیش تر از هزار بار آهنگ کولی همایون شجریان رو گوش دادم از همون روزی که خوندتش تا الان. کولی خود منم سوار هم خود منم، کولی رو با تموم وجودم درک میکنم ولی سوار رو نه.


+ زندگی این روزا چه جوری میگذره؟ با استرس پروژه ! ارائه های هفتگی جلسه هایی که پره پر بیست درصد بیشتر کارایی ندارند ولی هستند چون باید باشند مثل خیلی چیزای دیگ. رشته درسیمو بیش تر دوست داشتم اگر زمان کمتری ازم میگرفت.


+ میگه چقدر خوبه که تک بعدی نیستی این همه کتاب میخونی. فکر میکنه ب خاطر سبک زندگیم من آدم خاصیم. آخ جان جانان من آدم خاصی نیستم من فقط به شدت آدم بی قراریم نمیتونم کل ی روزو درس بخونم همینطور ک نمیتونم کل ی روز رو فقط تفریح کنم. کتاب میخونم که وسط این همه معادله و فرمول زندگی یادم نره.


+ دارم آناکارنینا رو میخونم. قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که من هیچ پیش زمینه ای از اسم های روسی ندارم. برای بعضی از شخصیت ها مجبورم چن صفه با کتاب پیش برم تا بفمم طرف زن بود یا مرد! ی جورایی برا خودش تفریحه :))

264

نوشتن ممکن نبود من با حجم بزرگی از تضاد رو ب رو بودم. حل شدند ؟ بعضی هاش آره بعضی هاش نه. ولی من نتونستم نیاز به نوشتن رو تو خودم سرکوب کنم. رسیدم به یه سکون نسبی. گاهی از خودم میپرسم همه تو دهه بیست زندگیشون از این افکار متضاد دارن؟ 

اینکه چند نفر بات همدرد باشند یخورده تسکین دهنده است. شایدم بیشتر از ی خورده. برگشتم که بنویسم دوباره.

263

من امروز داعش رو ب چشم خودم دیدم. موقع ارائه پروژه پایانی درس، رفت اون بالا ی جوری حرف زد ک نمره پروژه نصف کلاس پرید. بی تربیت :|

262

میگه" مشکل تو اینه ک فکر میکنی اینا شکسته اینا شکست نیست اینا زندگیه.

..

میگم" هیشکی مث من نیست هیشکی اینقد به همه چی فکر نمیکنه هیشکی دور و بر من اینجوری نیست.

..

میگه" هست و خوش شانسی تو البته هوش سرشارته.

میگه" ب جایی ک هستی غبطه میخورم ب داشتنت افتخار میکنم. اگ بدونی نمیدونی نمیدونی.

میگه" تو خورشید داری. باید بگذرونی اینا رو.

..

میگم" تو چقد زیاد میبینی منو نگا کن ب من، من این چیزایی ک تو میگی نیستم.

..

میگه" شاید عاشقتم !


261

هیچ وقت درک نکردم اینایی ک تو صحبتاشون یا نوشته هاشون عبارت عربی رو میارن منظورشون چیه دقیقن؟ کتابی ک دارم میخونم دیگ حد رو از این هم گذرونده و بعضی جاها فقط عین عبارت عربی رو آورده مثلن گفته صدرالمتالهین میفرمان بعد شیش خط عربی :| قسمت غم انگیزش اینجاس ک قبلش هم کلی تعریف و تمجید کرده ک چه حرف مهمی میفرمان :| سطح توقعش از خواننده چیه واقعن؟  اینا مگ برای خواننده فارسی زبان نوشته نشده؟  عصبانیم 


260

حس اون زاهدی رو دارم ک فرزند ارشدش ناخلف از آب درومده !

259

یکی از بچه های کارشناسی نوشته:  امتحان ب یاد ماندنی مدار 1 ساعت یک ظهر تا هفت عصر کتاب و جزوه و لپ تاپ همه چی آزاد و 140 تا دانشجوی برق ک سر جلسه بودند تا آخرین لحظه. ینی واقعن شیش ساعت سر جلسه بودیم ؟ چرا من اصلن یادم نیست اینهمه زمانو ؟ بعدش رو ولی خوب یادمه نشسته بودم تو سرویس دانشگاه هیچ صدایی توی سرم نبود هیچی هرچی سعی میکردم ی فکر بیاد تو سرم نمیتونستم ی خلسه ی باحال دوست داشتنی ک حالا میفهمم ب خاطر شیش ساعت امتحان بوده!

258

من یوسفم ک برای تماشایت با حبس با توطئه می سازم 

هر روز پیش چشم برادرها خود را ب درون چاه می اندازم !


از هر شب بدون تو بیزارم از وهم ها و اینهمه انکارم 

این حرف ها نشانه ی سودایی است من حدس میزنم ک جنون دارم !


فینگیل مینویسه از مشهد برفی از مشهد خیلی برفی :)